غزل ۹۱ سعدی
سفر دراز نباشد به پایِ طالب ِ دوست
که زندهیِ ابد است آدمی که کُشتهیِ او ست
شرابخوردهیِ معنی چه در سماع آید؟
چه جایِ جامه؟ که بر خویشتن بدرّد پوست
هر آن که با رخ ِ منظور ِ ما نظر دارد،
بهترک ِ خویش بگوید! که خصم ِ عربده جو ست
حقیر تا نشماری تو آب ِ چشم ِ فقیر!
که قطرهقطرهیِ باران چو با هم آمد، جو ست
نمیرود. که کمند ش همیبَرَد مشتاق
چه جایِ پند ِ نصیحتکُنان ِ بیهُده گو ست
چو در میانهیِ خاک اوفتادهئی بینی،
از آن بپرس که چوگان! از او مپرس که گو ست
چرا و چون نرسد بندگان ِ مخلص را
روا ست گر همه بد میکنی. بکن! که نِکو ست
کدام سرو ِ سهی را ست با وجود ِ تو قدر
کدام غالیه را پیش ِ خاک ِ پایِ تو بو ست
بسی بگفت خداوند ِ عقل و نشنیدم
که دل به غمزهیِ خوبان مده! که سنگ و سبو ست
هزار دشمن اگر بر سر اند سعدی را
به دوستی! که نگوید بهجز حکایت ِ دوست
به آب ِ دیدهی خونین نِبِشته قصهیِ عشق
نظر به صفحهیِ اوّل مکن! که تو بر تو ست
غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
وزن:
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
sa far de raa z(e) na baa sad be paa ye taa le be doo st
ke zen de yee ea ba das taa da mii ke kos te ye eou st