ای بیخبران! شکل ِ مُجَسَّم هیچ است
وین طارَم ِ نُه سپهر ِ اَرْقَم هیچ است
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن و فَساد
وابستهیِ یک دمایم و آن هم هیچ است!
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر ِ آفاق دویدی هیچ است
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهیِ عمر، خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال
صد سال ِ دِگَر بمانده گیر، آخر چه؟
رندی دیدم نشسته بر خِنْگ ِ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بُوَد زَهرهیِ این؟
«منسوب به خیام»
این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،
فانوس ِ خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالَم فانوس
ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم
چون نیست ز ِ هرچه هست، جُز باد به دست
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست
انگار که هست هرچه در عالَم نیست
پندار که نیست هرچه در عالَم هست
بنگر! ز جهان چه طَرْف بَربَستَم؟ هیچ!
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ!
شمعِ طَرَبام، ولی چو بنشستم، هیچ
من جامِ جَماَم، ولی چو بشکستم، هیچ
Trackbacks/Pingbacks