ترانه‌های خیام | دم را دریابیم

از منزل ِ کفر تا به دین، یک نفس است

و ز عالَم ِ شک تا به یقین، یک نفس است

این یک نفس ِ عزیز را خوش می‌دار

ک‌از حاصل ِ عمر ِ ما همین یک نفس است

شادی بطلب که حاصل ِ عمر دمی ست

هر ذرّه زِ خاک ِ کی‌قبادی و جَمی ست

احوال ِ جهان و اصل ِ این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی ست

تا زُهره و مَه در آسمان گشته پدید

بهتر زِ می ِ ناب کسی هیچ ندید

من در عجب ام زِ می فروشان! ک‌ایشان

ز این بِه که فروشند، چه خواهند خرید

مهتاب به نور دامن ِ شب بشکافت

می نوش! دمی خوش‌تر از این نتوان یافت

خوش باش و بیَندیش که مهتاب بسی

اندر سر ِ گور ِ یک به یک خواهد تافت

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل ِ پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه! که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

این قافله‌یِ عُمر عجب می‌گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی! غم ِ فردایِ حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

هنگام ِ سپیده‌دم، خروس ِ سحری

دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟

یعنی که: نمودند در آیینه‌یِ صبح

ک‌از عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری

وقت سحر است، خیز ای مایه‌یِ ناز

نرمک‌نرمک باده خور و چنگ نواز

ک‌آن‌ها که به‌جای اند، نپایند کسی

و آن‌ها که شدند، کس نمی‌آید باز

هنگام ِ صبوح ای صنم ِ فرُّخ‌پی

برساز ترانه‌ئی و پیش آور می

ک‌افکند به خاک صد هزاران جَم و کی

این آمدن ِ تیر مَه و رفتن ِ دی

صبح است؛ دمی بر می ِ گل‌رنگ زنیم

و این شیشه‌یِ نام و ننگ برسنگ زنیم

دست از اَمَل ِ دراز ِ خود باز کشیم

در زلف ِ دراز و دامن ِ چنگ زنیم

روزی ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رُخ ِ گلزار همی‌شوید گَرد

بلبل به زبان ِ پهلوی با گُل ِ زرد

فریاد همی‌زند که می باید خورد!

فصل ِ گُل و طَرف ِ جویبار و لب ِ کِشت

با یک دو سه تازه‌ دلبری حور سرشت

پیش آر قدَح! که باده‌نوشان ِ صَبوح

آسوده زِ مسجد اند و فارغ زِ بهشت

بر چهره‌یِ گُل نسیم ِ نوروز خوش است

در صَحنِ چمن رویِ دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست

خوش باش و زِ دی مگو که امروز خوش است

ساقی! گل و سبزه بس طرب‌ناک شده‌ست

دریاب! که هفته‌یِ دگر خاک شده‌ست

می نوش و گُلی بچین! که تا در نگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

با لاله‌رخی؛ اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرّمی که این چرخ ِ کبود

ناگاه تو را چو خاک گردانَد پست

هرگَه که بنفشه جامه در رنگ زند

در دامن ِ گُل باد ِ صبا چنگ زند

هشیار کَسی بُوَد که با سیم‌بَری

می نوشد و جام ِ باده بر سنگ زند

  • منسوب به خیام

برخیز و مخور غم ِ جهان ِ گُذران

خوش باش و دَمی به شادمانی گذران

در طبع ِ جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

در دایره‌یِ سپهر ِ ناپیدا غوْر

می نوش به خوش‌دلی! که دور است به جوْر

نوبت چو به دوْر ِ تو رسد، آه مکُن!

جامی ست که جمله را چشانند به دوْر

از درس ِ علوم جمله بگریزی بِهْ

و اندر سر ِ زلف ِ دلبر آویزی به

ز آن پیش که روزگار خون‌ات ریزد

تو خون ِ قِنینه در قدح ریزی به

ایّام ِ زمانه از کسی دارد ننگ

ک‌او در غم ِ ایّام نشیند دل‌تنگ

می خور تو در آبگینه با ناله‌یِ چنگ

ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ

از آمدن ِ بهار و از رفتن ِ دی

اوراق ِ وجود ِ ما همی‌گردد طی

می خور! مخور اندوه! که گفته‌ست حکیم:

غم‌هایِ جهان چو زهر و تریاق‌اش می

  • منسوب به خیام

ز آن پیش که نام ِ تو زِ عالَم بروَد

می خور! که چو می به دل رسد، غم برود

بگشای سر ِ زلف ِ بُتی بند زِ بند

ز آن پیش که بند ‌بند ت از هم برود

ای دوست! بیا تا غم ِ فردا نخوریم

و این یک دم ِ عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیْر ِ کهن درگذریم،

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سر ایم

تَن زن چو به زیر ِ فَلک ِ بی‌باکی

می نوش چو در جهان ِ آفت‌ناکی

چون اوّل و آخر ت به‌جز خاکی نیست،

انگار که بر خاک نه ای؛ در خاکی

  • منسوب به خیام

می بر کف ِ من نهْ! که دل‌ام در تاب است

وْ این عمر ِ گریزپای، چون سیماب است

دریاب! که آتش ِ جوانی آب است

هُش دار! که بیداری ِ دولت، خواب است

  • منسوب به خیام

می نوش که عمر ِ جاودانی این است

خود حاصل‌ات از دوْر ِ جوانی این است

هنگام ِ گُل و مُل است و یاران سرمست

خوش باش دمی! که زندگانی این است

با باده نشین! که مُلک ِ محمود این است

و ز چنگ شنو! که لحن ِ داوود این است

از آمده و رفته دگر یاد مکُن

حالی خوش باش زآن‌که مقصود این است

امروز تو را دست‌رس ِ فردا نیست

و اندیشه‌یِ فردا ت به‌جز سودا نیست

ضایع مکن این دم اَر دل‌ات بیدار است

ک‌این باقی ِ عمر را بقا پیدا نیست

دوْران ِ جهان بی می و ساقی هیچ است

بی زمزمه‌یِ نایِ عراقی هیچ است

هر چند در احوال ِ جهان می‌نگرم

حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است

  • منسوب به خیام

تا کِی غم ِ آن خورم که دارم یا نه

و این عمر به خوش‌دلی گذارم یا نه

پُر کُن قدح ِ باده! که معلوم‌ام نیست

ک‌این دم که فرو برم، بر آرم یا نه

تا دست به‌اتّفاق بر هم نزنیم،

پایی ز نشاط بر سر ِ غم نزنیم

خیزیم و دمی زنیم پیش از دم ِ صبح

ک‌این صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم

لب بر لب کوزه بُردم از غایت ِ آز

تا ز او طلبم واسطه‌یِ عمر ِ دراز

لب بر لب ِ من نهاد و می‌گفت به‌راز:

می خور! که بدین جهان نمی‌آیی باز

خیام! اگر زِ باده مستی، خوش باش

با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش

چون عاقبت ِ کار ِ جهان نیستی است،

انگار که نیستی! چو هستی خوش باش

فردا علَم ِ نفاق طی خواهم‌کرد

با مویِ سپید قصد ِ می‌خواهم‌کرد

پیمانه‌یِ عمر ِ من به هفتاد رسید

این دَم نکنم نشاط، کی خواهم‌ کرد؟

گردون، نِگَری زِ قَدّ ِ فرسوده‌یِ ما ست

جیحون، اثری زِ اشک ِ پالوده‌یِ ما ست

دوزخ، شَرَری زِ رنج ِ بیهوده‌یِ ما ست

فردوس، دمی زِ وقت ِ آسوده‌یِ ما ست

عُمر ت تا کِی به خود‌پرستی گذرد

یا در پی ِ نیستی و هستی گذرد

می خور! که چنین عمر که غم در پی ِ او ست

آن بهْ که به خواب یا به مستی گذرد

ترانه های خیام با صدای سهیل قاسمی