غزل ۱۵۵ سعدی

ز‌آن‌گه که بر آن صورت ِ خوب‌ام نظر افتاد،

از صورت ِ بی‌طاقتی‌ام پرده برافتاد

 

گفتیم که: عقل از همه‌کاری به‌درآید.

– بی‌چاره فروماند چو عشق‌اش به سر افتاد!

 

شمشیر کشیده ست نظر بر سَر ِ مردم

چون پای بدارم؟ که زِ دست‌ام سپر افتاد

 

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

 

با هر که خبر گفتم از اوصاف ِ جمیل‌اش،

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

 

هان! تا لب ِ شیرین نستانَد دل‌ات از دست

ک‌آن ک‌از غم ِ او کوه گرفت، از کمر افتاد

 

صاحب‌نظران این نفَس ِ گرم ِ چو آتش

دانند که در خرمن ِ من بیش‌تر افتاد

 

نیک‌ام نظر افتاد بر آن مَنظَر ِ مطبوع

ک‌اول‌نظر م، هر چه وجود، از نظر افتاد

 

سعدی نه حریف ِ غم ِ او بود؛ ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن

zan gah ke ba ran soo ra te xoo bam na za rof taa d

eaz soo ra te bii taa qa ti yam par de ba rof taa d