متن کامل سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی

جنجال و مناقشه زیادی در باره این سخنرانی احمد شاملو به پا شد که شاملو به فردوسی توهین کرده و …
این موضوع هنوز هم باقی است. بدون هیچ دخل و تصرفی، صدای سخنرانی و متن ِ پیاده شده آن اینجا آمده است. بشنوید و بخوانید و قضاوت کنید. من توهینی ندیدم.

دوستان بسیار عزیز!
حضور یافتن در جمع ِ شما و سخن گفتن با شما و سخن شنیدن از شما، همیشه برای من فرصتی است سخت مغتنم و تجربه‌ئی است بسیار کارساز. اما معمولا دور ِ هم که جمع می‌شویم تنها از مسائل ِ سیاسی حرف می‌زنیم، یا به‌تر گفته باشم می‌کوشیم به بحث پیرامون ِ حوادث ِ درون‌مرزی بپردازیم و آن‌چه را که در کشورمان می‌گذرد با نقطه‌نظرهای اساسی‌یِ خود به محک بزنیم و غیره و غیره… و این دیگر رفته‌رفته به‌صورت ِ یک رسم و عادت درآمده و کم وبیش نوعی سنت شده. من امشب خیال دارم این رسم را بشکنم و صحبت را از جاهای دیگر شروع کنم و به جای دیگری برسانم. می‌خواهم در باب ِ نگرانی‌های خودم از آینده سخن بگویم. می‌توانم تمام ِ حرف‌های‌ام را در تنها یک سوآل ِ کوتاه مختصرکنم، اما برای رسیدن به آن سوآل ناگزیرم ابتدا مقدماتی بچینم و زمینه‌ئی آماده کنم.
برای این زمینه‌سازی فکرمی‌کنم به جای هرکار، به‌ترباشد حقیقتی تاریخی را به‌عنوان ِ نمونه پیش بکشم، بشکافم‌اش، ارائه‌اش بدهم، و بعد، از نتیجه‌ئی که به دست خواهد آمد، استفاده کنم و به طرح سوآل ِ مورد نظر بپردازم.
دوازده سال پیش، در جشن ِ مهرگان، در نیویورک، دیدم که دوستان ِ ما مناسبت ِ این جشن را پیروزی‌یِ کاوه بر ضحّاک ذکر میکنند. البته این موضوع نه تازه‌گی دارد؛ نه شگفتی، چون تحقیقاً بسیاری از دوستان در هر جای جهان که هستند، همین اشتباه لپی را مرتکب می‌شوند. من این موضوع را به‌عنوان ِ همان نمونه‌یِ تاریخی که گفتم مطرح می‌کنم و در دو بخش به تحلیل و تجزیه‌اش می‌پردازم تا ببینیم به کجا خواهیم رسید.

اول موضوع ِ جشن ِ مهرگان:
مهر، درا صل، در فارسی‌یِ باستان، میترا یا درست‌تر تلفظ کنم «میثره» بوده. و مهر یا میترا یا میثره همان آفتاب است. مهرگان هم که به فارسی‌یِ باستان میثرگانه تلفظ می‌شده از لحاظ دستوری یعنی «منسوب به مهر».
در باب ِ خود ِ میثره یا مهر یا آفتاب باید عرض کنم که یکی از خدایان اساطیری‌یِ ایرانیان بوده و یکی از عمیق‌ترین مظاهر تجلّی‌یِ اندیشه‌ی ایرانی است که در آن، اندیشه‌ی خدا و تصوّر ِ خدا برای نخستین بار به زمین می‌آید و درست که دقت کنید، می‌بینید الگویی است که بعدها «مسیح» را از روی آن می‌سازند.
این‌جا لازم است در حاشیه‌ی مطلب، نکته‌ئی را متذکر بشوم که امیدوارم سرسری گرفته نشود:
اهمیت اسطوره‌ی مسیح در این است که مسیح (به اعتقاد ِ مسیحیان البته) پسر ِ خدا شمرده می‌شود. یعنی بخشی از الوهیت. این الوهیت می‌آید به زمین. پاره‌ئی از خدا از آسمان می‌آید به زمین، آن هم در هیأت ِ یک انسان ِ خاکی. با انسان و به خاطر ِ انسان تلاش می‌کند، با انسان و به خاطر ِ انسان درد می‌کشد و سرانجام خودش را به‌خاطر ِ نجات انسان فدا می‌کند… ما کاری با مسیحیت ِ مسخره‌ئی که پاپ‌ها و کشیش‌ها و واتیکان سر هم بسته‌اند، نداریم اما در تحلیل ِ فلسفی‌یِ اسطوره‌یِ مسیح، به این استنباط بسیار بسیار زیبا می‌رسیم که انسان و خدا به‌خاطر ِ یک‌دیگر درد می‌کشند، تحمل ِ شکنجه می‌کنند و سرانجام برای خاطر ِ یک‌دیگر فدا می‌شوند. اسطوره‌ئی که سخت زیبا و شکوه‌مند و پرمعنی است.
باری، هم موضوع ِ فرود آمدن ِ خدا به زمین، هم تجسم پیدا کردن ِ خدا در یک قالب ِ دردپذیر ساخته شده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضوع ِ بازگشت ِ مجدد ِ مسیح به آسمان، همه‌گی از روی الگوی مهر یا میثره ساخته شده. در آیین ِ مهر و براساس معتقدات ِ میترایی‌ها، میثره پس از آن‌که به‌صورت ِ انسانی به زمین می‌آید و برای بارور کردن ِ خاک و برکت دادن به زمین، گاوی را قربانی می‌کند، دوباره به آسمان برمی گردد.
این از مهر، که مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، درحقیقت و در اساس مهم‌ترین روز و مبدأ ِ سال ِ «خریفی» یعنی «سال ِ پاییزی» بوده‌است. و این‌جا باز ناگزیر باید به حاشیه بروم و عرض کنم که نیاکان ما به‌جای یک سال ِ شمسی، دو نیم‌سال داشته‌اند که عبارت بوده از سال ِ خریفی یا پاییزی و سال ربیعی یا بهاری. که بحث‌اش بسیار مفصل است و از صحبت ِ امشب ِ ما خارج. اما می‌توانم خیلی فشرده و کلّی عرض کنم که همین نکته‌ی ظاهراً به این کوچکی، در شمار ِ اسناد معتبری است که ثابت می‌کند اقوام ِ آریایی از شمالی‌ترین نقاط ِ کُره‌ی زمین به سرزمین‌های مختلف و از آن جمله ایران کوچیده‌اند. زیرا ابتدا سال‌شان به دو قسمت، یکی تابستانی دو ماهه و دیگر زمستانی ده ماهه، تقسیم می‌شده که این، چنان که می‌دانیم موضوعی است مربوط به نواحی‌یِ نزدیک به قطب. بعدها هرچه این اقوام ازلحاظ جغرافیایی پائین‌تر آمده‌اند، طول ِ دوره‌ی تابستان‌شان بیش‌تر و طول ِ دوره‌یِ زمستان‌شان کم‌تر شده و اصلاحاتی در تقویم ِ خود به‌عمل‌آورده‌اند که دست ِ آخر به تقسیم ِ سال به دوره‌ی تقریباً شش‌ماهه انجامیده که بخش ِ بهاری‌اش با
نوروز آغازمی‌شده و بخش پاییزی‌اش با مهرگان، و این هردو روز را جشن می‌گرفته‌اند.
روز ِ جشن ِ مهرگان مصادف می‌شده‌است با ماه ِ «بغیادیش»، یعنی ماه ِ بغ یا میثره.
خود ِ این کلمه‌ی «بغ» به فارسی به معنی‌یِ مطلق ِ خدایان بوده و بعدها فقط به میترا یا مهر اطلاق کرده‌اند. بخ هم که تصحیفی از بغ است در زبان ِ روسی به معنی‌ی خدا ست.
ضمناً برای آگاهی‌تان عرض کرده‌باشم که ماه ِ بغیادیش معادل ِ ماه ِ بابِلی‌یِ «شَمش» بوده که همان «شمس» یا آفتاب است. معادل ِ ارمنی‌یِ کهن ِ آن هم «م‌هگان» است که باز تصحیفی است از مهرگان یا میثرگانه. ماه ِ سغدی‌یِ آن هم «فغکان» بوده که باز «فغ» همان بغ به معنی خدا یا مهر باشد و سلاطین چین را هم از همین ریشه، «فغفور» یا «بغ‌پور» می‌خوانده‌اند که معنی‌اش می‌شود پسر ِ خدا یا پسر ِ آفتاب. و بالاخره زردشتیان هم این ماه را مهر می‌نامند که ما نیز امروز به کار می بریم.
این‌ها البته نکاتی است مربوط به گاه‌شماری که با علوم ِ دیگر از قبیل ِ زبان‌شناسی و نژادشناسی و غیره ظاهراً ریشه‌هایِ مشترک پیدا می‌کند و به‌وسیله‌ی یک‌دیگر تأیید می‌شوند. (این که گفتم ظاهراً، به‌دلیل ِ آن است که من در این رشته‌ها بی‌سواد صِرف‌ام.)
درهرحال، چنان که می‌بینیم، مهرگان از این نظر هیچ ربطی با اسطوره‌ی ضحّاک و فریدون و قیام ِ کاوه و این مسائل پیدا نمی‌کند. جشنی بوده است مربوط به نیم‌سال ِ دوم که با همان اهمّیت نوروز بر پا می‌داشته اند و از شانزده ماه ِ مهر (یا مهرگان‌روز) تا بیست و یک ِ مهر (یا رام‌روز) به‌مدت ِ شش روز ادامه می‌یافته. البته ممکن است سرنگون شدن ضحاک با چنین روزی تصادف کرده باشد ولی چنین تصادفی نمی‌تواند باعث شود که علت ِ وجودی‌یِ جشنی تغییر کند. مثلاً اگر ناصرالدین‌شاه را در روز ِ جمعه‌ئی کشته باشند، مدعی شویم که جمعه‌ها را بدین مناسبت تعطیل می‌کنیم که روز ِ کشته‌شدن ِ او ست.
پیش‌تر به این نکته اشاره کردم که مسیحیت تمامی‌یِ آداب و آیین‌های مهرپرستی را عیناً تقلید کرده که از آن جمله است آیین ِ غسل ِ تعمید و تقدیس ِ نان و شراب. این را هم اضافه کنم که به اعتقاد ِ کسانی، جشن‌های بیست و پنج دسامبر که بعدها به‌عنوان ِ سال‌گرد مسیح جشن گرفته‌شده، ریشه‌های‌اش به همین جشن ِ مهرگان می‌رسد. و حالا که صحبت میلاد ِ مسیح به میان آمد، این نکته را هم به‌طور ِ اخترگذری بگویم که خود ِ ایرانیان میترایی، این روز ِ مهرگان را درعین ِ حال روز ِ تولد ِ «مشیا» و «مشیانه» هم می‌دانسته اند که همان آدم و حوّا ی اسطوره‌های سامی است، و این نکته در «بندهشن» (از کُتُب ِ مهمی که از اعصار ِ دور برای ما باقی مانده) آمده است. البته این‌جا مطالب ِ بسیار ِ دیگری هم هست که من ناگزیر اَم بگذارم و بگذرم، مثلاً این نکته که آیا اصولاً «مسیا» یا مسایا (مسیح و مسیحا) همان مشیا هست یا نیست. و نکات ِ دیگری از این قبیل.

و اما برویم بر سر ِ موضوع ِ دوم، یعنی قضیه‌ی حضرت ِ ضحّاک:

دوستان ِ خوب ِ من! کشور ِ ما به‌راستی کشور ِ عجیبی است.
در این کشور، سرداران ِ فکوری پدید آمده‌اند که حیرت‌انگیزترین جنبش‌های فکری و اجتماعی را برانگیخته، به ثمر نشانده و گاه تا پیروزی‌یِ کامل به پیش برده‌اند. روشنفکران انقلابی‌یِ بسیاری در مقاطع ِ عجیبی از تاریخ ِ مملکت ِ ما ظهورکرده‌اند که مطالعه‌یِ دست‌آوردهای تاریخی‌شان، بس که عظیم است، باور نکردنی می‌نماید.
البته یکی از شگردهای مشترک ِ همه‌ی جبّاران، تحریف ِ تاریخ است؛ و درنتیجه، متأسفانه چیزی که ما امروز به نام ِ تاریخ در اختیار داریم، جز مشتی دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملّقان ِ درباری‌یِ دوره‌های مختلف به هم بسته‌اند؛ و این تحریف ِ حقایق و سفید را سیاه و سیاه را سفید جلوه‌دادن، به‌حدی است که می‌تواند با حسن ِ نیت‌ترین اشخاص را هم به اشتباه اندازد.
نمونه‌ی بسیار جالبی از این تحریفات ِ تاریخی، همین ماجرای فریدون و کاوه و ضحّاک است.

پیش از آن که به این مسأله بپردازم، باید یک نکته را تذکاراً بگویم درباب اسطوره و تاریخ:

نکته‌ی قابل ِ مطالعه‌ئی است این، سرشار از شواهد و امثله‌ی بسیار، اما من ناگزیر به‌سرعت از آن می‌گذرم و همین‌قدر اشاره می‌کنم که اسطوره یا میت یک جور افسانه است که می‌تواند صرفاً زاده‌ی تخیّلات انسان‌های گذشته باشد بر بستر ِ آرزوها و خواست‌هاشان، و می‌تواند در عالم ِ واقعیت؛ پشتوانه‌ئی از حقایق ِ تاریخی داشته باشد. یعنی افسانه‌ئی باشد بی‌منطق و کودکانه که تار و پود اَش از حادثه‌ئی تاریخی سرچشمه گرفته و آن‌گاه در فضای ذهنی‌یِ ملّتی، شاخ و برگ گسترده، صورتی دیگر یافته، مثل تاریخ‌چه‌یِ زنده‌گی‌یِ ابراهیم بن احمد سامانی که با شرح ِ حال افسانه‌ئی‌یِ بودا سیدهارتا به هم آمیخته به اسطوره‌ی ابراهیم بن ادهم تبدیل شده. در این صورت می توان با جست‌و‌جوی در منابع ِ مختلف، آن حقایق ِ تاریخی را یافت و نور ِ معرفت بر آن پاشید و غَث و سمین‌اش را تفکیک کرد و به کُنه ِ آن پی برد؛ که باز یکی از نمونه‌های بارز ِ آن، همین اسطوره‌ی ضحاک
است.
در تاریخ ِ ایران ِ باستان از مردی نام برده شده است به اسم «گئومات» و مشهور به غاصب.
می‌دانیم که پس از مرگ ِ کوروش، پسر اَش کمبوجیه با توافق ِ سرداران و درباریان و روحانیان و اشراف به سلطنت رسید و برای چپاول ِ مصریان به آن‌جا لشگر کشید، چون جنگ و جهان‌گشایی که نخست با غارت ِ اموال ِ ملل ِ مغلوب و پس از آن، با دریافت سالانه‌ی باج وخراج از ایشان ملازمه داشته، در آن روزگار برای سرداران ِ سپاه که تنها از طبقه‌ی اشراف انتخاب می‌شدند، نوعی کار ِ تولیدی‌یِ بسیار ثمربخش به حساب می آمده. (البته اگر بتوان غارت و باج خوری را کار ِ تولیدی گفت!)
بگذارید یک حکم ِ کلّی صادر کنم و آب ِ پاکی را رو دست‌تان بریزم: همه‌ی خودکامه‌های روزگار دیوانه بوده‌اند. دانش ِ روان‌شناسی به‌راحتی می‌تواند این نکته را ثابت کند. و اگر بخواهم به حکم ِ خود شمول ِ بیش‌تری بدهم باید آن را به این صورت اصلاح کنم که:
خودکامه‌های تاریخ از دم یک‌یک چیزی‌شان می شده: همه‌شان از دم، مشَنگ بوده‌اند و در بیش‌تر‌شان، مشنگی تا حد ِ وصول به مقام ِ عالی‌یِ دیوانه‌ی زنجیری پیش می‌رفته. یعنی دوروبری‌ها، غلام‌های جان‌نثار و چاکران ِ خانه‌زاد، آن قدر دور و بر‌شان موس‌موس کرده‌اند و دمب‌شان را توی بشقاب گذاشته‌اند و بعضی جاهاشان را لیس کشیده‌اند و نابغه‌ی عظیم‌الشأن و داهی‌یِ کبیر و ره‌بر ِ خردمند چپان‌شان کرده‌اند که یواش یواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخرسری‌ها دیگر یک‌هو یابو ور‌شان داشته است؛ آن‌یکی ناگهان به سرش زده که من پسر ِ آفتاب‌ام، آن یکی‌دیگر مدعی شده که من بنده پسر ِ شخص ِ خدا هستم، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ی ماری است که شب‌ها به بستر ِ مامان‌اش می‌خزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از یاد برد و مدعی شد که پسر شمشیر و نوه‌ی شمشیر و نبیره‌ی شمشیر و ندیده‌ی شمشیر است.
فقط میان ِ مجانین ِ تاریخی حساب کمبوجیه‌ی بی‌نوا از الباقی جدا ست. این آقا از آن نوع ملَنگ‌هایی بود که برای گرد و خاک کردن لزومی نداشت دور و بری‌ها پارچه‌ی سرخ جلو پوزه‌اش تکان بدهند یا خار زیر ِ دُمب‌اش بگذارند. چون به قول معروف ِ خودمان، از همان اوان ِ بلوغ، ماده‌اش مستعد بود و بی‌دمبک می رقصید. این مردک ِ خل‌وضع (که اشراف هم تنها به همین دلیل او را به تخت نشانده بودند که افسار اَش تو چنگ ِ خودشان باشد) پس از رسیدن به مصر و پیروزی بر آن و جنایات ِ بی‌شماری که در آن نواحی کرد، به‌کلی زنجیری شد. غش و ضعف و صرع و حالتی شبیه به هاری به‌اش دست داد. به روزی افتاد که مصریان قلباً معتقد شدند که این بیماری، کیفری است که خدایان ِ مصر به مکافات اعمال ِ جنایت‌کارانه‌اش بر او نازل کرده‌اند.
کمبوجیه برادری داشت به نام ِ بردیا. بردیا طبعاً از حالات ِ جنون‌آمیز ِ اخوی خبر داشت و می‌دانست که لابد امروز و فردا ست که کار ِ جنون ِ حضرت‌اش به تماشا بکشد و تاج و تخت از دست‌اش برود. از طرفی هم، چون افکاری در سرداشت و چند بار نهضت‌هایی به راه انداخته بود، اَشراف به خون‌اش تشنه بودند و می‌دانست که به فرض ِ کنار گذاشته‌شدن کمبوجیه، به هیچ بهایی نخواهند گذاشت او به جای‌اش بنشیند. این بود که پیش‌دستی کرد و درغیاب کمبوجیه و ارتش به تخت نشست. وقتی خبر ِ قیام ِ بردیا به مصر رسید، داریوش و دیگر سران ِ ارتش، سر ِ کمبوجیه را زیر ِ آب کردند و به ایران تاختند تا به قوه‌ی قهریه دست ِ بردیا را کوتاه کنند.
تاریخ ِ قلّابی و دست‌کاری شده‌ئی که امروز دراختیار ِ ما ست ماجرا را به این صورت نقل می‌کند که: کمبوجیه پیش از عزیمت به سوی مصر، یکی از محارم‌اش راکه «پِرک ساس پِس» نام داشت مأموریت داد که پنهانی و به‌طوری که هیچ‌کس نفهمد بردیا را سر به نیست کند تا مبادا درغیاب ِ او هوای سلطنت به سرش بزند. این مأموریت انجام گرفت اما دست بر قضا، مُغی به نام ِ گئومات که شباهت ِ عجیبی هم به بردیای مقتول داشت از این راز آگاه شد و چون می‌دانست جز خود ِ او کسی از قتل ِ بردیا خبر ندارد، گفت من بردیا هستم و بر تخت نشست.

تاریخ ِ ساخته‌گی‌یِ موجود، دنباله‌ی ماجرا را بدین شکل تحریف می‌کند:
هنگامی که در مصر خبر به گوش کمبوجیه رسید، خواه بدین سبب که فردی به دروغ خود را بردیا خوانده و خواه به تصور ِ این که فریب‌اش داده، بردیا را نکشته اند؛ سخت به خشم آمد. (و این جا دو روایت هست: یکی آن‌که از فرط ِ خشم ِ جنون‌آمیز دست به خودکشی زد، یکی این که بی‌درنگ به پشت ِ اسب جَست تا به ایران بتازد. و براثر ِ این حرکت ِ ناگهانی، خنجری که بر کمر داشت به شکم‌اش فرو رفت و از زخم ِ آن بِمُرد.)
که این روایت ِ اخیر یک‌سره مجعول است. حجّاری‌های تخت جمشید نشان می‌دهد که حتا سربازان ِ عادی هم خنجر بدون ِ نیام بر کمر نمی‌زده‌اند چه رسد به پادشاه. در هر حال، بنا بر قول تاریخ مجعول: «پرک ساس پس» راز ِ به‌قتل رسیده بودن ِ بردیا را با سران ارتش در میان نهاد. آنان شتابان خود را به ایران رساندند ودریافتند کسی که خود را بردیا نامیده، مُغی است به نام ِ گئوماته که برادر اَش رئیس ِ کاخ‌های سلطنتی است. پس با قرار ِ قبلی در ساعت ِ معیّنی به قصر حمله بردند و او را کشتند و با هم قرار گذاشتند صبح ِ روز ِ دیگر جایی جمع شوند و هرکه اسب‌اش زودتر از اسب ِ دیگران شیهه کشید پادشاه شود. مهتر داریوش زرنگی کرد و شب ِ قبل، در محل ِ موعود وسائل ِ معارفه‌ی اسب ِ داریوش و مادیانی را فراهم آورد، و روز ِ بعد، اسب ِ داریوش به‌مجرّد ِ رسیدن بدان محل، به یاد ِ کام‌کاری‌یِ شب پیش شیهه کشید و به‌همّت ِ آن چارپا یِ حشَری، سلطنت (که صد البته
ودیعه‌ئی الهی است) به داریوش تعلّق گرفت.
خوب، تاریخ این‌جور می‌گوید. اما این تاریخ ساخته‌گی است، فریب و دروغ ِ شاخ‌دار است، تحریف ِ ریش‌خندآمیز ِ حقیقت است. پس ببینیم حقیقت ِ واقع چه بوده. نخست بگویم که:
چه لازم بود که داریوش و هم‌دستان‌اش کمبوجیه را بکُشند؟
۱. جنون کمبوجیه به حدی رسیده بود که دیگر می بایست درباره اش فکری اساسی کنند.
۲. تنها با سر به نیست کردن ِ کمبوجیه بود که می‌توانستند قتل ِ بردیا را به گردن ِ او بی‌اندازند و خود از قرارگرفتن
درمعرض ِ این اتهام بگریزند.
۳. چنان‌که خواهیم دید، با کشتن ِ کمبوجیه، قتل ِ بردیا بی‌دردسرتر می‌شد.
دیگر بگویم که:
چرا پس از کشتن ِ بردیا پای گئومات ِ دروغین را به میان کشیدند؟
۱. چون پس از کمبوجیه، سلطنت، حقّاً به بردیا می‌رسید، و آنان اولاً مخالف ِ سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانی با قتل ِ بردیا متهم به شاه‌کُشی می شدند که عواقب‌اش روشن بود. این بود که بردیا را به نام ِ گئومات کشتند.
۲. نفوذ ِ اجتماعی‌یِ بردیا بیش از آن بوده که توده‌های مردم قتل‌اش را برتابند. بررسی‌یِ واقعیت ِ ماجرا به‌تر می‌تواند این نکات را روشن کند.
ما برای پی بردن به واقعیت ِ امر، یک سند ِ معتبر ِ تاریخی دردست داریم. این سند عبارت است از کتیبه‌ی بیستون که بعدها به فرمان ِ همین داریوش بر سنگ کنده شده.
گیرم از آن‌جا که معمولاً دروغ‌گو کم‌حافظه می‌شود همان چیزهایی که برای تحریف تاریخ بر این کتیبه نَقر شده است مشت ِ این شیادی‌یِ تاریخی را بازمی‌کند. من عجالتاً یکی از جمله‌های این کتیبه را برای شما می‌خوانم:
«من، داریوش، مرتع‌ها و کشت‌زارها و اموال ِ منقول و برده‌گان را به مردم سلح‌شوربازگرداندم… من در پارس و ماد و دیگر سرزمین‌ها آن‌چه را که گرفته شده بود، بازپس گرفتم.»
عجبا! آقای داریوش! این مردم ِ سلحشور که در کتیبه‌ئی به‌شان اشاره کرده‌ای غیر از همان سران و سرداران ِ ارتش‌اند که از طبقه‌ی اشراف انتخاب می‌شدند؟ کسی مرتع ها و کشت‌زارها و اموال ِ منقول و برده‌گان ِ آن‌ها را از دست‌شان گرفته بود که تو دوباره به آن‌ها بازگرداندی؟
کلید ِ مسأله در همین‌جا است. حقیقت این است که اصلاً گئوماته نامی در میان نبود و آن که به دست ِ داریوش و هم‌پالکی‌های‌اش به قتل رسیده، خود ِ بردیا بوده است. بردیا از غیبت ِ کمبوجیه و اشراف ِ توطئه‌چی‌یِ درباری استفاده می‌کند و قدرت را به‌دست می‌گیرد و بی‌درنگ دست به دگرگون کردن ِ ساختار ِ جامعه می‌زند. دگرگونی‌هایی تا حد انقلاب. آن‌چنان که از نوشته‌ی هرودوت برمی آید، درمدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود، کارهای نیک ِ فراوان انجام می‌دهد به‌طوری که در سراسر ِ آسیای صغیر، مرگ‌اش فاجعه‌ی ملی شمرده می‌شود و برای‌اش عزای عمومی اعلام می‌کنند. هرودوت در فهرست اقدامات ِ او، معافیت ِ مردم از خدمت ِ اجباری‌یِ نظامی و بخشش ِ سه سال مالیات را نام برده است اما
کتیبه‌ی بیستون که به فرمان ِ داریوش نقر شده نشان می‌دهد که موضوع بسیار عمیق‌تر از این حرف‌ها بوده:

سنگ‌نبشته‌ی بیستون از مرتع‌ها و زمین‌های کشاورزی و اموال ِ منقول نام می‌برد که داریوش آن‌ها را به اَشراف و مردم سلح‌شور(یعنی سران ِ ارتش) بازگردانده. معلوم می‌شود بردیا اموال ِ منقول و غیر منقول ِ خانواده‌های اشرافی را مصادره کرده به دهقانان و کشاورزان بخشیده بوده.
سنگ‌نبشته سخن از برده‌گانی به میان آورده که داریوش آن‌ها را به مردم ِ سلحشور برگردانده. معلوم می‌شود که بردیا برده‌داری یا حداقل کار ِ برده‌وار را یک‌سره ملغی کرده بوده.
یک مورخ روشن بین در رساله ی خود نوشته است: «در این جریان، کار به مصادره‌ی اموال و مراتع و سوزاندن ِ معابد و بخشودن ِ مالیات‌ها و الغا یِ بیگاری (کار برده‌وار) کشید و همه‌ی این‌ها، (دست کم) نشانه‌ی وجود ِ بحران در روابط ِ اجتماعی اقتصادی جامعه‌ی هخامنشی است.
دیاکونف نیز می نویسد: پس از پایان ِ کار ِ گئوماتا (و به عقیده ی من شخص بردیا) داریوش با قیام‌ها و مخالفت‌های زیادی روبه‌رو شد. هدف ِ این قیام‌ها، احیای نظامات زمان ِ بردیا بود که داریوش همه را مُلغی کرده بود. و دست کم سه تا از این قیام ها به‌صورت ِ یک نهضت ِ خلق ِ به تمام معنی درآمد. این سه عبارت بودند از قیام ِ فرادا، قیام فَرَورتی‌ش فرائورت، و قیام ِ وهیزداتَه‌ی پارسی. داریوش در برابر ِ این قیام‌ها روشی سخت و خونین پیش گرفت، چنان‌که در بابِل مثلاً به‌یک‌آن، سه هزار تن از ره‌بران و سرکرده‌گان جنبش را به دارآویخت.
ببینید خود ِ داریوش در سنگ‌نبشته‌ی کذایی درباره‌ی پایان ِ کار فرورتیش چه می‌گوید:
«او را زنجیرکرده پیش ِ من آوردند. من به دست ِ خویش گوش‌ها و بینی‌یِ او را بریدم وچشمان‌اش را از کاسه برآوردم. او را هم‌چنان در غل و زنجیر در دربار ِ من برپا نگه‌داشتند و مردم ِ سلح‌شو ر همه‌گی او را دیدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اکباتانه بر نیزه نشاندند. نیز مردانی را که هواخواه او بودند در اکباتانه در درون ِ دژ بر دار آویختم.»
اصولاً خود ِ این انتقام‌جویی‌یِ دیوانه‌وار و درنده‌خویی‌یِ باورنکردنی، به قدر ِ کافی لو دهنده هست. به خوبی می‌تواند از عمق و گسترش ِ نهضت ِ فرورتیش خبر دهد.
واژگونه نشان دادن ِ تاریخ، سابقه‌ی بسیار دارد. ماجرای انوشیروان را همه می‌دانند و مکررنمی‌کنم. این حرام‌زاده‌ی آدم‌خوار با روحانیان مواضعه کرده که اگر او را به‌جای برادران‌اش به سلطنت رسانند، ریشه‌ی مزدکیان را براندازد. نوشته اند که تنها در یک روز به قولی یک صد و سی هزار مزدکی را در سراسر ِ کشور به تزویر گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه در چاله‌های آهک کاشتند. این عمل چنان نفرتی به وجود آورد که دستگاه ِ تبلیغاتی‌یِ رژیم، برای زدودن ِ آثار آن به کار افتاد تا با نمایش‌های خَر‌رَنگ‌کُنی از قبیل ِ زنجیر ِ عدل و غیره و غیره، از آن دیو خون‌خوار، فرشته‌ئی بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شاید برای همیشه تاریخ را فریب بدهند، چنان‌که امروز هم وقتی نام ِ انوشیروان را می‌شنویم خواه و ناخواه
کلمه‌ی عادل به ذهن ِ ما متبادر می‌شود.

زنده‌ست نام ِ فرّخ ِ نوشیروان به عدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
بی‌چاره سعدی!

باری، این ماجرای داریوش و بردیا را داشته باشید تا به‌اش برگردیم.

حالا ببینیم قضیه‌ی ضحاک چیست:

آقای حصوری، یکی از دوستان ِ من که محقّقی گران‌مایه است، در مقاله‌ئی راجع به اسطوره‌ی ضحاک می‌نویسد: جمشید جامعه را به طبقات تقسیم کرد: طبقه‌ی روحانی، طبقه‌ی نجبا، طبقه‌ی سپاهی، طبقه‌ی پیشه ور و کشاورز و غیره…

بعد ضحاک می آید روی کار. بعد از ضحاک، فریدون که با قیام ِ کاوه‌ی آهن‌گر به سلطنت دست پیدا می‌کند، می‌بینیم اولین کاری که انجام می‌دهد، بازگرداندن ِ جامعه است به همان طبقات ِ دوره‌یِ جمشید. به‌قول ِ فردوسی، فریدون به‌مجرّد ِ رسیدن به سلطنت، جارچی در شهرها می‌اندازد که:
سپاهی نباید که با پیشه‌ور
به یک‌روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و دگر گُرزدار
سزاوار ِ هر دو پدید است کار
چو این کار ِ آن جوید، آن کار ِ این،
پر آشوب گردد سراسر زمین
این به ما نشان می‌دهد که ضحاک در دوره‌ی سلطنت ِ خودش که درست وسط ِ دوره‌های سلطنت ِ جمشید و فریدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ریخته بوده. البته ما از تقسیم‌بندی‌یِ طبقاتی‌یِ جامعه در دو و سه هزار سال پیش چیزهایی می‌دانیم.
این طبقه بندی نه فقط از مختصات ِ جامعه‌ی ایرانی‌یِ کهن بوده، اوستای جدید هم که متن‌اش در دست است وجود ِ این طبقات را تأیید می‌کند.
پیدا ست که اسطوره‌ی ضحاک، بدین صورتی که به ما رسیده، پرداخته‌ی ذهن مردمی است که تشکیل می‌دهند چرا باید آرزو کنند فریدونی بیاید و بار دیگر آن‌ها را به اعماق براند، یا چرا باید از بازگشت ِ نظام ِ طبقاتی قند تو دل‌شان آب بشود؟
پس از دو حال خارج نیست: یا پردازنده‌گان ِ اسطوره، کسانی از طبقه‌ی مرفه بوده‌اند (که این بسیار بعید به نظرمی‌رسد)، یا ضبط‌کننده‌ی اسطوره (خواه فردوسی، خواه مصنّف خدای‌نامک که مأخذ ِ شاهنامه بوده) کلک زده، اسطوره‌ئی را که بازگو کننده‌ی آرزوهای طبقات ِ محروم بوده، به صورتی که در شاهنامه می‌بینیم درآورده و ازاین طریق، صادقانه از منافع ِ خود و طبقه‌اش طرفداری کرده.
طبیعی است که در نظر ِ فردی برخوردار از منافع ِ نظام طبقاتی، ضحاک باید محکوم بشود و رسالت ِ انقلابی‌یِ کاوه‌ی پیشه‌ور ِ بدبخت ِ فاقد ِ حقوق اجتماعی، باید در آستانه‌ی پیروزی به آخر برسد و تنها چرم‌پاره‌ی آهن‌گری‌اش برای تحمیق توده‌ها، به نشان ِ پیوسته‌گی‌یِ خلل‌ناپذیر ِ شاه و مردم، به‌صورت ِ درفش ِ سلطنتی درآید و فریدون که بازگرداننده‌ی جامعه به نظام ِ پیشین است و طبقات را از آمیخته‌گی با یک‌دیگر باز می‌دارد باید مورد ِ احترام و تکریم قراربگیرد.
حضرت ِ فردوسی در بخش ِ پادشاهی‌یِ ضحاک، از اقدامات ِ اجتماعی‌یِ او چیزی بر زبان نیاورده. به همین اکتفا کرده‌است که او را پیشاپیش محکوم کند، و در واقع بدون ِ این‌که موضوع را بگوید و حرف ِ دل‌اش را رو دایره بریزد، حق ِ ضحاک ِ بی‌نوا را گذاشته کف ِ دست‌اش.
دو تا مار روی شانه‌های‌اش رویانده که ناچار است برای آرام‌کردن‌شان مغز ِ سر ِ انسان بر آن ها ضماد کند. حالا شما بروید درباره‌ی این گرفتاری‌یِ مسخره از فردوسی بپرسید، چرا می‌بایست برای تهیه‌ی این ضماد، کسانی را سر ببرند؟ چرا از مغز ِ سر ِ مُرده‌گان استفاده نمی‌کردند؟ به‌هر‌حال برای دست یافتن به مغز ِ سر ِ آدم ِ زنده هم، اول باید او را بکشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است دیگر. شما اگر فقط به خواندن ِ بخش ِ پادشاهی‌یِ ضحاک ِ شاه‌نامه اکتفا کنید، مطلقاً چیزی از اصل ِ قضیه دست‌گیر‌تان نمی‌شود، همین قدر می‌بینید بابایی آمده به تخت نشسته که مارهایی روی شانه‌های‌اش است و چون ناچار است از مغز ِ سر ِ جوانان به آن‌ها خوراک بدهد تا راحت‌اش بگذارند، مردم به ستوه می‌آیند و انقلاب می‌کنند و دمار از روزگار اَش بر می‌آورند و فریدون را به تخت می‌نشانند، و قهرمان اصلی‌یِ انقلاب هم آهن‌گری است که چرم‌پاره‌ی آهن‌گری‌اش را توک ِ چوب می‌کند. البته فکر نکنید فردوسی علیه‌الرحمه نمی‌دانسته برای انقلاب کردن لازم نیست حتماً یکی چیزی را توک ِ چوب کند؛ منتها این چرم‌پاره را برای بعد که باید به نشانه‌ی هم‌بسته‌گی‌یِ طبقاتی‌یِ غارت‌کننده‌گان و غارت‌شونده‌گان درفش ِ کاویانی عَلَم بشود لازم دارد!
اما وقتی به بخش ِ پادشاهی‌یِ فریدون رسیدید، آن هم به شرطی که سرسری از روی مطلب نگذرید، تازه شست‌تان خبردارمی‌شود که اول مارهای روی شانه‌ی ضحاک ِ بی‌چاره بهانه بوده و چیزی که فردوسی از شما قایم کرده و درجای خود صدای‌اش را بالا نیاورده، انقلاب طبقاتی‌یِ او بوده؛ ثانیاً با کمال ِ حیرت در می‌یابید آهن‌گر ِ قهرمان ِ دوره‌ی ضحاک، جاهلی بی‌سر و پا و خائن به منافع ِ طبقات ِ محروم از آب درآمده!
این نکته را کنار می‌گذاریم که قیام ِ مردم بر علیه ِ ضحاک، عملاً قیام ِ توده‌های آزاد شده از قید و بندهای جامعه‌ی اشرافی است برضد ِ منافع ِ خویش و درحقیقت کودتایی است که اشراف ِ خلع ِ ید شده به راه انداخته اند ازطریق ِ تحریک ِ اجامر و اوباش برعلیه ضحاک که آن‌ها را خاکسترنشین کرده. سوآل این است که خوب، پس از پیروزی‌یِ قیام، چرا سلطنت به فریدون تفویض می‌شود؟
فقط به یک دلیل:
فریدون از خانواده‌ی سلطنتی است و به قول ِ فردوسی، فَرّ ِ شاهنشهی دارد، یعنی خون سلطنتی (که این بنده مطلقاً از فرمول ِ شیمیایی‌یِ چنین خونی اطلاع ندارد) تو رگ‌های‌اش جاری است! این به‌اصطلاح فرّ ِ شاهنشهی موضوعی است که فردوسی مدام روی‌اش تکیه می‌کند. تعصّب ِ او در این عقیده که مردم ِ عادی شایسته‌ی رسیدن به مقام ِ ره‌بری‌یِ جامعه نیستند شاید از داستان ِ انوشیروان، به‌تر آشکار باشد:
قباد هنگام ِ عبور از اصفهان، شبی را با دختر ِ دهقانی به سر می‌برد و سال‌ها بعد خبر پیدا می‌کند که هم‌خوابه‌ی یک‌شبه‌ی شاهنشاه، برای‌اش یک پسر ِ کاکل‌زری به دنیا آورده که بعدها انوشیروان نام می‌گیرد و به سلطنت می‌رسد. خوب، این که نمی‌شود. مگر ممکن است یک چنان پادشاه ِ جَم‌جاهی، همین جوری از یک زن ِ هشت‌مَن‌نُه‌شاهی‌یِ طبقه‌ی بقّال چغّال به‌دنیا آمده باشد؟ این است که قبلاً به ترتیبی نژاد ِ دختر مورد ِ تحقیق قرار می‌گیرد و بی‌درنگ کاشف به عمل می‌آید که نخیر، هیچ جای نگرانی نیست، دختره از تخم و ترکه‌ی جمشید است و خون ِ شاهان در رگ‌های‌اش جاری است!
در میان ِ همه‌یِ تاج‌داران ِ شاه‌نامه‌یِ فردوسی، ضحاک تنها کسی است که نمی‌تواند بگوید:
من‌ام شاه با فرّه‌ی ایزدی
هم‌ام شهریاری، هم‌ام موبدی

و این خود ثابت می‌کند که ضحّاک از دودمان ِ شاهی و حتا اشراف ِ درباری نیست بلکه فردی است عادی که از میان ِ توده‌ی مردم برخاسته.
آقای حصوری بسیار دقیق به این نکته اشاره می‌کند. می گوید: «از آن‌جا که این دوره به‌کلی از جنبه‌های الهی که به دوره‌های دیگر داده‌اند جدا ست، باید پذیرفت که دوره‌ئی انسانی است… این ضحاک در نظر ِ پردازنده‌ی اسطوره، چنان ناپاک جلوه کرده است که دیگر به لقب ِ ایرانی‌یِ آژی دهاک (یا اژدها) و به اسم ِ ایرانی‌اش «بیوراَسپ» توجهی نکرده او را یک‌باره غیرِ ایرانی و به‌خصوص تازی خوانده و به خیال ِ خود این ننگ را از دامن ِ ایرانیان سترده است که خدا نخواسته یکی از آن‌ها بر علیه ِ امر مقدسی چون نظام ِ طبقاتی قد علم کند!»
وقتی که ردّ اسطوره‌یِ ضحاک را توی تاریخ بگیریم به این حقیقت می‌رسیم که ضحاک فردوسی درست همان گئومات ِ غاصبی است که داریوش از بردیا ساخته بود. اگر شما به آن‌چه ابوریحان ِ بیرونی درباره‌ی ضحاک نوشته نگاه کنید از شباهت ِ مطالب او با مطالب ِ سنگ‌نبشته‌ی بیستون حیرت می‌کنید. یک نکته‌ی بسیار بسیار مهم ِ متن است در دوره‌ی ضحاک، و این دقیقاً همان اصطلاح «اشتراک در کدخدایی» که ابوریحان بیرونی به ضحاک نسبت داده، همان تهمت ِ شرم‌آوری است که به مزدک بامدادان نیز وارد آورده‌اند.
زیرا کدخدایی به معنی‌یِ دامادی و شوهری است، مقابل ِ کدبانویی.
توجه کنید به نزدیک شدن ِ معتقدات ِ مزدکی و ضحاکی! مزدک هرگونه مالکیت ِ خصوصی‌یِ بیش از حد نیاز را طرد و مالکیت ِ اشتراکی را تبلیغ می‌کرد. برای اشراف، زنان درشمار ِ اموال ِ خصوصی بودند نه به معنی‌یِ نیمی از جامعه‌ی انسانی. این بود که درکمال ِ حرام‌زاده‌گی، حکم ِ مزدک را تعمیم دادند و او را متهم کردند که زنان را نیز در تعلق ِ تمامی‌یِ مردان خواسته است.
حالا دیگر بماند که بیرونی راجع به دوره‌ئی اظهارات ِ تاریخی می‌کند که اسطوره است و لزوماً صورت ِ تاریخ ندارد! آقای حصوری مقاله‌اش را با این جمله ادامه می‌دهد: «احقاق ِ حق ِ ضحاک که به گناه ِ حفظ ِ منافع ِ مردم، ماردوش و جادو از آب درآمده، نباید ما را از دنبال‌کردن ِ داستان ِ جمشید باز دارد: می‌بینیم که فریدون دوباره قالب ِ قدیمی‌یِ شاهان ِ کهن ِ ایرانی را پیدا می‌کند و به تلاطم ِ دوره‌یِ ضحاک خاتمه می‌دهد و جامعه را به همان راهی می‌بَرَد که جمشید می‌بُرد.»
می‌بینید دوستان که حکومت ِ ضحاک ِ افسانه‌ئی یا بردیای تاریخی را ما به غلط، به اشتباه، مظهری از حاکمیت ِ استبدادی و خودکامه‌گی و ظلم و جور و بی‌داد ِ فردی تلقی کرده‌ایم. به عبارت ِ دیگر، شاید تنها شخصیت ِ باستانی‌یِ خود را که کارنامه‌اش به شهادت کتیبه‌ی بیستون و حتا مدارکی که از خود ِ شاهنامه استخراج می‌توان کرد، سرشار از اقدامات ِ انقلابی‌یِ توده‌ئی است، بر اثر ِ تبلیغات ِ سوئی که فردوسی بر اساس ِ منافع ِ طبقاتی و معتقدات ِ شخصی‌یِ خود بیان کرده، به بدترین وجهی لجن‌مال می‌کنیم و آن‌گاه کاوه را مظهر ِ انقلاب ِ توده‌ئی به حساب می‌آوریم. در حالی که کاوه در تحلیل ِ نهایی عنصری ضد مردمی است.
به این ترتیب پذیرفتن ِ دربست ِ سخنی که فردوسی از سر ِ گریزی عنوان کرده به صورت یک آیه‌ی مُنزَل، گناه ِ بی‌دقتی‌یِ ما ست نه گناه ِ او که منافع ِ طبقاتی یا معتقدات ِ خودش را در نظر داشته.
سیاست ِ رژیم‌ها در جهان ِ سوم، ارتجاعی و استثماری است. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتی‌اش از یک سو فقط آن‌چه را که خود می‌خواهد یا به سود ِ خود می‌بیند، تبلیغ می‌کند و از سوی دیگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فکر و اندیشه‌ئی که با سیاست نفع‌پرستانه‌ی خود درتضاد ببیند مانع می‌شود. می‌بینید که تا کنون هیچ محققی به شما نگفته است که شاهنامه‌ی فردوسی، اگر در زمان ِ خود ِ او حدود ِ هزارسال پیش از این مبارزه برای آزادی‌یِ ایران ِ عرب‌زده‌ی خلیفه‌زده‌ی ترکان ِ سلجوقی‌زده را ترغیب می‌کرده، امروز باید با آگاهی بدان برخورد شود نه با چشم ِ بسته.
بلندگوهای رژیم ِ سابق از شاهنامه به عنوان ِ حماسه‌ی ملی‌یِ ایران نام می‌برد، حال آن‌که در آن از ملت ِ ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم ِ وطن و ملت را در کلمه‌ی شاه متجلی می‌کند. خوب، اگر جز این بود که از ابتدای تأسیس ِ رادیو در ایران هرروز صبح به ضرب ِ دمبک ِ زورخانه توی اعصاب ِ مردم فرو یش نمی‌کردند. آخر امروزه روز، فرّ شاهنشهی چه صیغه‌ئی است ؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت ِ مطلقه نمی‌توانسته نظام ِ سیاسی‌یِ دیگری را بشناسد؟
در ایران اگر شما برمی‌داشتید کتاب یا مقاله یا رساله‌یی تألیف می‌کردید و در آن می‌نوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فرّ ِ شاهنشهی ندارد پس از توده‌ی مردم برخاسته؛ و این آدم به فلان و بهمان دلیل محدودیت‌های اجتماعی را از میان برداشته و دست به اصلاحات ِ عمیق ِ اجتماعی زده، پس حکومت‌اش به خلاف ِ نظر ِ فردوسی حکومت انصاف و خرد بوده؛ و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکه‌ی جمشید را به جای او نشانده، پس درواقع آن‌چه به قیام ِ کاوه تعبیر می‌شود، کودتایی ضدانقلابی برای بازگرداندن اوضاع به روال ِ استثماری‌یِ گذشته بوده، اگر چوب به آستین‌تان نمی‌کردند، این‌قدَر هست که دست‌کم به ماحصل تتبعات ِ شما دراین زمینه اجازه‌ی انتشار نمی‌دادند.
و اگر هم به نحوی از دست‌شان در می‌رفت، به هزار وسیله می‌کوبیدندتان. چنان که بر سر برداشت‌های من از حافظ، استادان شاخ‌پشمی‌یِ فرهنگستانی‌یِ رژیم، درکمال وقاحت رأی صادر فرمودند که مرا باید به محاکمه کشید. و بعد هم که اوضاع عوض شد به‌کلّی جلو انتشار اَش را گرفتند.
خوب. پس حقایق و واقعیات وجود دارند و آن‌جا هستند:
توی شاهنامه، توی سنگ نبشته‌ی بیستون، توی دیوان حافظ، توی کتاب هایی که خواندن‌شان را کفر و الحاد به قلم داده‌اند، توی فیلمی که سانسور اجازه‌ی دیدن‌اش را نمی‌دهد و توی هرچیزی که دولت‌ها و سانسورشان به نام ِ اخلاق، به نام ِ بدآموزی، به نام پیش‌گیری از تخریب ِ اندیشه و به هزار نام و هزار بهانه‌ی دیگر سعی می‌کنند توده‌ی مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشه‌ی دنیا، هر رژیم ِ حاکمی که چیزی را ممنوع الانتشار به قلم داد، من به خودم حق می‌دهم که فکر کنم در کار ِ آن رژیم کلکی هست و چیزی را می‌خواهد از من پنهان کند.
پاره‌یی از نظام‌ها اعمال ِ سانسور را با این عبارت توجیه می‌کنند که: «ما نمی‌گذاریم میکرب وارد ِ بدن‌مان بشود و سلامت فکری‌یِ ما و مردم را مختل کند.» آن‌ها خودشان هم می‌دانند که مهمل می‌گویند. سلامت ِ فکری‌یِ جامعه فقط در برخورد با اندیشه‌ی مخالف محفوظ می‌ماند. تو فقط هنگامی می‌توانی بدانی درست می‌اندیشی که من منطق‌ات را با اندیشه‌ی نادرستی تحریک کنم. من فقط هنگامی می‌توانم عقیده‌ی سخیف‌ام را اصلاح کنم که تو اجازه‌ی سخن‌گفتن داشته باشی. حرف ِ مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزه‌بند به دهان ِ من می‌زنی از درستی‌یِ اندیشه‌ی من، از نفوذ ِ اندیشه‌ی من می‌ترسی.
مردم را فریب داده‌ای و نمی‌خواهی فریب‌ات آشکارشود. نگران ِ سلامت ِ فکری‌یِ جامعه هستید؟ پس چرا مانع ِ اندیشه‌ی آزاداَش می‌شوید؟ سلامت ِ فکری‌یِ جامعه تنها در گرو همین واکسیناسیون بر ضد ِ خرافات و جاهلیت است که عوارض‌اش درست با نخستین تب تعصب آشکار می‌شود.
برایِ سلامت ِ عقل، فقط آزادی‌یِ اندیشه لازم است. آن‌ها که از شکفته‌گی‌یِ فکر و تعقّل زیان می‌بینند جلو ِ اندیشه‌های روشن‌گر دیوارمی‌کشند و می‌کوشند توده‌های مردم احکام فریب‌کارانه‌ی بسته‌بندی‌شده‌ی آنان را به‌جای هر سخن ِ بحث‌انگیزی بپذیرند و اندیشه‌های خود را بر اساس ِ همان احکام ِ قالبی که برای‌شان مفید تشخیص داده‌شده زیرسازی کنند.
توده‌یی که بدین‌سان قدرت ِ خلّاقه‌ی فکری‌یِ خود را از دست داده باشد، برای راه‌جُستن به حقایق و شناخت ِ قدرت ِ اجتماعی‌یِ خویش و پیدا کردن ِ شعور و حتا برای توجّه یافتن به حقوق ِ انسانی‌یِ خود، محتاج به فعالیت ِ فکری‌یِ اندیش‌مندان ِ جامعه‌ی خویش است. زیرا کشف ِ حقیقتی که این چنین در اعماق ِ فریب و خدعه مدفون شده باشد، ریاضتی عاشقانه می‌طلبد و به‌طور ِ قطع می‌باید با آزاداندیشی و فقدان ِ تعصب ِ جاهلانه پشتیبانی بشود. که این هم ناگزیر درخصلت ِ توده‌ی گرفتار ِ چنان شرایطی نخواهد بود.
این ماجرای ضحّاک یا بردیا یک نمونه بود برای نشان‌دادن ِ این اصل که حقیقت چه‌قدر آسیب‌پذیر است، و در عین ِ حال، زدودن ِ غبار ِ فریب از رخساره‌ی حقیقت چه قدر مشکل است. چه‌بسا در همین تالار کسانی باشند با چنان تعصبی نسبت به فردوسی، که مایل باشند به‌دلیل ِ این حرف‌ها خرخره‌ی مرا بجوند و زبان‌ام را از پس ِ گردن‌ام بیرون بکشند؛ فقط به این جهت که دروغ ِ هزار ساله، امروز جزو ِ معتقدات‌شان شده و دست‌کشیدن از آن برای‌شان غیر ِ مقدور است.
پیشینیان ما گفته اند: «آفتاب زیر ِ ابر نمی‌ماند و حقیقت سرانجام روزی گفته خواهد شد.»
این حکم شاید روزگاری قابلیت ِ قبول داشته و پذیرفتنی بوده. اما در عصر ِ ما که کوچک‌ترین خطایی می‌تواند به فاجعه‌یی عظیم مبدل شود، به هیچ روی فرصت ِ آن نیست که دست روی دست بگذاریم و بنشینیم و صبر پیش گیریم که روزی روزگاری حقیقت با ما بر سر ِ لطف بیاید و گوشه‌ی ابرویی نشان‌مان بدهد.
امروز هر یک از ما که این‌جا نشسته‌ایم، باید خود را به چنان دست‌مایه‌یی از تفکر ِ منطقی مسلّح کنیم که بتوانیم حقیقت را بو بکشیم و پنهان‌گاه‌اش را بی‌درنگ بیابیم.
ما در عصری زنده‌گی می‌کنیم که جهان به اردوگاه‌های متعددی تقسیم شده است. در هر اردویی، بُتی بالا برده‌اند و هر اردویی به پرستش ِ بتی واداشته شده. امیدوارم دوستان! که نه خودتان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنید، نه سخن ِ مرا به گونه‌یی جز آن‌چه هست تعبیر و تفسیرکنید. اشاره‌ی من مطلقاً به بت‌سازی و بت‌پرستی‌یِ نوبالغان نیست که مثلا مایکل جکسن ِ قرتی یا محمدعلی کلِی، کتک‌خور حرفه‌ئی برای‌شان به‌صورت ِ خدا در می‌آید.
اشاره‌ی من به بیماری‌یِ کودکانه‌تر، اسف‌انگیزتر و بسیار خجلت‌آورتر ِ کیش ِ شخصیت است که اکثر ِ ما گرفتار آن‌ایم. ما یی که کلّی هم ادعامان می‌شود، افاده‌ها طَبق طَبق، و مثلاً خودمان را مسلّح به چنان افکار و اندیشه‌های متعالی می‌دانیم که نجات‌دهنده‌یِ بشریت از یوغ ِ بَرده‌گی‌یِ جدید است. بله، مستقیماً به هدف می‌زنم و کیش ِ شخصیت را می‌گویم.
همین بت‌پرستی‌یِ شرم‌آور ِ عصر ِ جدید را می‌گویم که مبتلا‌به ِ همه‌ی ما است و شده است نقطه‌یِ افتراق و عامل ِ پراکنده‌گی‌یِ مجموعه‌یی از حسن ِ نیت‌ها تا هر کدام به دست خودمان گِرد ِ خودمان حصارهای تعصب را بالا ببریم و خودمان را درون ِ آن زندانی کنیم.
انسان به برگزیده‌گان ِ بشریّت احترام می‌گذارد و از مشعل ِ اندیشه‌های آنان روشنایی می‌گیرد اما درست از آن لحظه که از برگزیده‌گان ِ زمینی و اجتماعی‌یِ خود شروع به ساختن بُت ِ آسمانی‌یِ قابل ِ پرستش می‌کند، نه فقط به آن فرد ِ برگزیده توهین روا می‌دارد، بلکه علی‌رغم ِ نیّات ِ آن فرد ِ برگزیده، برخلاف ِ تعالیم ِ آن آموزگار ِ خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانی بیرون کشد، بار ِ دیگر به اعماق ِ سیاهی و سفاهت و ابتذال و تعصب ِ جاهلانه سرنگون می‌شود. زیرا شخصیت‌پرستی، لامحاله، تعصب ِ خشک‌مغزانه و قضاوت ِ دگماتیک را به‌دنبال می‌کشد، و این، متأسفانه، بیماری‌یِ خوف‌انگیزی است که فرد ِ مبتلایِ به آن، با دست ِ خود تیشه به ریشه‌ی خود می‌زند.
انسان ِ خرَدگرا یِ صاحب فرهنگ، چرا باید نسبت به افکار و باورها یِ خود تعصب بورزد؟
تعصب‌ورزیدن کار ِ آدم ِ جاهل ِ بی‌تعقّل ِ فاقد فرهنگ است: چیزی را که نمی‌تواند درباره‌اش به‌طور منطقی فکر کند، به‌صورت ِ یک اعتقاد ِ دربست ِ پیش‌ساخته می‌پذیرد و در مورد اَش هم تعصب نشان می‌دهد. چوبی را نشان‌اش بده، بگو تو را این آفریده، باید روزی سه بار دور اَش شلنگ‌تخته بزنی هربار سیزده دفعه بگویی من دوغ‌ام. کارش تمام است. برو چند سال دیگر برگرد به‌اش بگو خانه خراب! این حرکات که می‌کنی و این مزخرفاتی که به عنوان ِ عبادت بلغور می‌کنی، معنی ندارد! می‌دانید چه پیش می آید؟ می‌گیرد پا یِ همان چوبی که می‌پرستد دراز اَت می‌کند به‌عنوان ِ کافر ِ حَربی سر اَت را گوش تا گوش می‌بُرد! این‌را به‌اش می‌گوییم تعصّب. حالا بفرمایید به این بنده‌ی شرمنده بگویید چرا تعصب نشان دادن ِ آن بابا جاهلانه
است، تعصب نشان دادن ِ ما که خودمان را صاحب ِ درایت هم فرض می‌کنیم عاقلانه؟ انگاشته، خودش را فریفته. من متخصص ِ انقلاب نیستم ولی هیچ‌وقت چشم‌ام از انقلاب ِ خود‌انگیخته آب نخورده. انقلاب ِ خود‌انگیخته مثل ِ ارتش بی فرمانده بیش‌تر به درد ِ شکست‌خوردن و برای اِشغال‌شدن، گزک به دست ِ دشمن دادن می‌خورد تا شکست دادن و دمار از روزگار ِ دشمن برآوردن. ملتی که حافظه‌ی تاریخی ندارد، هر اندازه هم که از لحاظ مقطعی، انقلاب‌اش شکوه‌مند توصیف شود، در نهایت به آن صورتی درمی‌آید که عرض شد. یعنی در نهایت ِ امر، چیزی ارتجاعی ازآب در می‌آید.
یعنی عملی خلّاق صورت نخواهد داد. در برابر ِ بی‌داد ِ مُغ‌ها و روحانیان ِ زردشتی که تسمه از گُرده‌اش کشیده‌اند، فریب ِ عرب‌ها را می‌خورَد. دروازه‌ها را به‌روی‌شان بازمی‌کند، و دویست سال بعد که از فشار ِ عرب به ستوه آمد و نهضت ِ تصوّف را به راه انداخت، دوباره فیل‌اش یاد ِ هندوستان می‌کند و عناصر ِ زردشتی را که با آن خشونت دور انداخته، پیش می‌کشد و از شباهت ِ جقّه‌ی انار به تاج ِ کیانی، برای سوزاندن ِ دماغ ِ عرب‌ها طرح ِ اسلیمی می‌آفریند. هنر اَش پیش می‌رود ولی جامعه در عمل واپس‌گرایی می‌کند. شاه اسماعیل به دلایل ِ سیاسی می‌افتد وسط که مملکت را شیعه کند (کاری که فرض کنیم از لحاظ سیاسی بسیار خوب است، زیرا کشور را از اضمحلال نجات می‌دهد) ولی این کار به بهای سنگینی تمام می‌شود: به قیمت ِ از دست رفتن ِ فرهنگ و هنر و دانش در ایران، و از آن جمله به بهای جان ِ حدود ِ نیم میلیون نفر آدمی‌زادی که حاضر به قبول ِ مذهب ِ دیگری نیستند و نمی‌خواهند دست از سُنّی‌گری بردارند و توی اذان‌شان بگویند: علی ولی اللّه. اما همین توده که از ترس ِ شمشیر شیعه شد یا تظاهر به شیعه‌گری کرد، چندی بعد به‌کلی موضوع را از یاد می‌برد و چنان تعصبی جانشین ِ حافظه‌ی تاریخی‌اش می‌شود که بیا و تماشاکن! حتا قبول می‌کند که اگر پنج تا سنّی بکُشد یک‌راست راهی‌یِ بهشت می‌شود.
به شاه‌اش که ضمناً ریاست ِ مذهبی هم دارد و لقب ِ خودش را گذاشته کَلب ِ آستان ِ علی، می گوید: مرشد کلّ و در رکاب‌اش برای اعتلا یِ دین شمشیرمی‌زند و جهان‌گیری می‌کند، حال آن‌که مرشد ِ کل شب و روز اَش به می‌گساری می‌گذرد و برای دست‌یافتن به زن ِ شرعی‌یِ پادشاه ِ فلان کشور، خاک ِ آن کشور به توبره می‌کند!
برگردیم به مطلب‌مان:
باری، نقاشی و رقص و موسیقی و شعر دست به دست ِ هم داد و درست از قلب ِ مراکز اسلامی، از میان ِ خانقاه‌ها به تپش درآمد و غریو ِ این فرهنگ ِ سرشار از زیبایی، حتا در قصور خلفایِ ظاهراً مسلمان هم طنین افکند. تا این‌جا رهبری‌یِ مقاومت و مبارزه با متفکران و آزاداندیشان بود و علی‌رغم ِ دربار ِ خلفا که به‌شدت و حدّت به صوفی‌کُشی و قلع و قمع صوفیان ِ سرکش پرداخته بود، تصوف تا آن‌جا نفوذ پیدا کرد که خانقاه‌ها عملاً به صورت مراکز ِ اصلی‌یِ مذهبی درآمد.
متأسفانه این‌جا مجال ِ آن نیست که نشان بدهم اسلام ِ عربی چه بوده و اسلامی که تصوف ِ ایرانی از آن ساخت چه. اما می‌توانم نکته‌ی کوتاهی از معتقدات ِ یکی از سران صوفیه را نقل کنم، که مشت نمونه‌ی خروار است:
صوفیان گرد آمده بودند در خانقاه، و از بیرون بانگ اذان برخاست که «الله اکبر» (خدا بزرگ‌تر است). شیخ سَری جنبانید و گفت: و اَنَا اکبرُ مِنه. (من از خدا بزرگ‌تر اَم)
اما کار ِ تصوّف به کجا کشید؟ هیچ. پس از آن که نقش ِ سیاسی اجتماعی‌یِ خود اَش را به انجام رساند، پادشاهان ِ ایران آن را از درون‌مایه‌ی فرهنگی و ملی‌اش خالی کردند و به صورت پفیوزی و مفت‌خوری و درویش‌مسلکی در اَش آوردند و ازش آلت معطّله ساختند تا بی مزاحم تر، بتوانند به نوکری و سرسپرده‌گی‌یِ دربار ِ خلفای عرب افتخار کنند و خون وطن‌خواهان و استقلال‌طلبان را بریزند. البته این طرحی اجمالی و فشرده بود که دادم و بعید نیست پاره‌یی برداشت‌های‌ام نادرست هم باشد. این طرح را دادم تا بتوانم بگویم که آن نهضت ِ عظیم، چه بود و چه شد.
اما بعدها که مورّخان ِ مغرض ِ قلم‌به‌مزد، به اقتضای سیاست‌های روز گفتند تصوّف از همان اول چیزی جز مفت‌خوری و گدا‌مَنشی و درویش‌مسلکی نبوده، ما این حکم را مثل ِ وحی ِ مُنزَل پذیرفتیم.
اگر گفته‌اند انوشیروان ِ آدم‌کُش ِ دودوزه‌باز ِ فرصت‌طلب، مظهر ِ عدل و انصاف بوده، این حکم را هم مانند ِ وحی ِ مُنزَل پذیرفته‌ایم و اگر فردوسی اشتباه کرده یا ریگی به کفش داشته و اسطوره‌ی ضحاک را به آن صورت جازده، حتا طبقه‌ی تحصیل‌کرده و مشتاق حقیقت ِ ما نیز حکم ِ او را مثل ِ وحی ِ منزل پذیرفته‌اند.
من موضوع ِ قضاوت ِ نادرست درباره‌ی نهضت ِ تصوف یا اسطوره‌ی ضحاک را به‌عنوان دو نمونه‌ی تاریخی مطرح کردم تا به شما دوستان ِ عزیز نشان بدهم که حقیقت چه‌قدر آسیب‌پذیر است. این نمونه‌ها را آوردم تا آگاه باشید چه حرام‌زاده‌گانی بر سر راه قضاوت‌ها و برداشت‌های ما نشسته‌اند که می‌توانند به افسونی دوشاب را دوغ و سفید را سیاه جلوه دهند و بوقلمون ِ رنگ‌کرده را جا یِ قناری به ما قالب کنند.این نمونه‌ها را آوردم تا چنان‌که در ابتدا یِ صحبت‌ام گفتم، زمینه‌ئی باشد برای آن که به نگرانی‌های‌ام بپردازم. نگرانی‌های جان‌گَزا یی که از فردا، از آینده، روح‌ام را می‌تراشد و ارّه به استخوان‌های‌ام می‌کشد.
حالا که این زمینه را به وجود آوردم، می‌توانم به شما بگویم که در شرایط ِ درون‌مرزی‌یِ تعصب، اگر برای روشن‌فکران ِ جامعه، کوچک‌ترین امکان ِ عمل کردن به رسالت ِ اجتماعی و انسانی وجود ندارد، از شما که طبقه‌ی تحصیل‌کرده و آگاه ِ جامعه هستید و این بخت‌یاری را هم داشته‌اید که چندگاهی دور از دسترس ِ اختناق به خودآموزی بپردازید، هرگز پذیرفته نیست که هر حکمی و هر ایسمی را وحی ِ مُنزَل تلقی کنید و نسنجیده و اندیشه‌ناکرده، هر حکم ِ پیش‌ساخته‌ئی را بپذیرید. این امکان برای شما وجود دارد که چند صباحی از نعمت ِ آزادانه اندیشیدن برخوردار باشید، پس از این امکان تا آن‌جا که فرصت دارید سود بجویید.
اگر از یک دانش‌جو یِ دانش‌گاه‌های ایران این سخن پذیرفتنی باشد که در شرایط ِ ناساز مجبور به قبول ِ احکامی می‌شود که ظاهر ِ شُسته‌رُفته‌یی داشته و وسیله‌یی برای سنجیدن ِ لَنگی‌های این احکام دراختیار اَش نبوده، باری چنین سخنی از هیچ‌یک ِ شما پذیرفته نیست.
برای شما مجال ِ بحث و جدَل هست. شما به این بحث و جدل‌ها، به بده‌بستان‌های فکری، محتاج‌اید، موظف‌اید، ناچار اید، زیرا حیات ِ فردا یِ ما به آن بسته‌گی دارد. زیرا فردا دوباره اگر تو اشتباه کنی، سلامت و هستی‌یِ مرا به خطر می‌اندازی و اگر من به غلط بروم، تو را به بی‌راهه می‌کشم. خطر ِ کم دانستن از خطر ِ ندانستن بیش‌تر است. واقعاً راست گفته اند قدیمی‌ها یِ ما که «نیمه‌حکیم، بلا یِ جان است، نیمه‌فقیه، بلا یِ ایمان»! ناآگاهی توده، خود خطری بالقوّه است، چون ناگهان می‌جنبد و بی فکر و بی‌هدف دست به عمل می‌زند؛ اما اگر تو نتوانی درست اندیشه کنی، آن خطر ِ بالقوّه، به فاجعه‌یی مبدّل می‌شود.
شما باید درهرلحظه، خودتان را به محاکمه بکشید که آیا واقعاً آن‌چه می‌گویم و می‌کنم درست است؟ آیا می‌توانم بی هیچ نگرانی و دغدغه‌یی ادعا کنم که اگر از شرافت ِ انسانی‌یِ خود، بخواهم ضامن ِ صحّت ِ اندیشه‌ها و برداشت‌های من بشود، بی لحظه‌یی تردید این ضمانت را خواهد پذیرفت؟ شما حق ندارید کم بدانید، حق ندارید بلغزید، حق ندارید اشتباه کنید، زیرا فقط دیوانه‌ها می‌توانند توهّمات‌شان را حقیقت ِ صِرف تلقّی کنند و از احتمال ِ اشتباه هم کَک‌شان نگزد.
حرف ِ آخر م را بگویم: شما حق ندارید به هیچ‌یک از احکام و آیه‌هایی که از گذشته به امروز رسیده و چشم‌بسته آن‌ها را پذیرفته‌اید، ایمان داشته باشید. ایمان ِ بی‌مطالعه سد ِ راه ِ تعالی‌یِ بشری است. فقط فریب و دروغ است که از اَتباع ِ خود، ایمان ِ مطلق می‌طلبد و به آن‌ها تلقین می‌کند که اگر شک آوردید، روی‌تان سیاه می‌شود. چرا که تنها و تنها شکّ است که آدمی را به حقیقت می‌رساند. انسان ِ متعهد ِ حقیقت‌جو هیچ دُگمی، هیچ فرمولی، هیچ آیه‌ئی را نمی‌پذیرد مگر این که نخست در آن تعقّل کند، آن را در کارگاه ِ عقل و منطق بسنجد، و هنگامی به آن معتقد شود که حقّانیت‌اش را با دلایل ِ مُتقَن علمی و منطقی دریابد. وقتی منطق ِ دیالکتیکی مرا مجاب کرده باشد که آب ِ دو رودخانه نمی‌تواند مرا به یک‌سان تَر کنَد، من حق دارم به تجربه‌های تاریخی شک کنم؛ مگر این که شرایط ِ پیروزی‌یِ فلان تجربه‌ی تاریخی، سر ِ مو یی با شرایط ِ جامعه‌ی من تفاوت نکند.
کوتاه‌ترین فاصله‌یِ میان ِ دو نقطه، خط ِ راست است بی گمان. اما در هندسه به ما آموخته‌اند که همین نکته‌ی از‌آفتاب‌روشن‌تر هم تا به طور ِ علمی اثبات نشود، قابل اعتنا نمی‌تواند بود. و ما در همان حال به مهملاتی ایمان می‌آوریم که تنها اگر ذره‌یی به چشم عقل در آن نگاه کنیم، از سفاهت ِ خود به خنده می‌افتیم.
یک نگاهی به ادیان ِ موجود جهان بی‌اندازید:
اعتقاد و ایمان ِ دینی و مذهبی، از بت‌پرستی بگیریم بیاییم تا دین ِ موسا و بودیسم و آیین ِ زرتشت و مسیحیت و چه و چه، معمولا مثل ِ یک صندوق‌چه‌ی دَربسته، به‌طور ِ ارثی از والدین به فرزند منتقل می‌شود. به احتمال ِ قریب به یقین، همه‌ی ما که زیر ِ این سقف جمع شده‌ایم، اگر اهل ِ مذهبیم، به مذهبی هستیم که والدین ِ ما داشته‌اند. البته این‌جا صحبت از مذهب است نه دین. دین،
تنه‌ی اصلی و نخستین است. در مقاطعی از تاریخ، دین، به دلایل ِ مختلف گرفتار ِ انشعاب می‌شود و مذاهب شاخه وار از آن می‌روید و جداسَری پیش می‌گیرد. گویا دین ِ اسلام هفتاد و چند شاخه یا مذهب داشته که امروز به حدود ِ صد و سی و چهل رسیده.
هر مذهبی هم طبعاً برای خودش یک جامعه‌ی روحانیت دارد.
افراد ِ جامعه‌ی روحانیت ِ هر مذهبی هم لامحاله معتقد اند که تنها مذهب ِ ایشان بر‌حقّ است و مذاهب ِ دیگر و ادیان ِ دیگر کُفر اَند و غلط ِ زیادی می‌کنند. این هم قبول. چون اگر چنین اعتقادی نداشته باشند که باید بروند دین ِ دیگری اختیارکنند.
حالا ما یک لحظه مذاهب ِ موجود ِ جهان را رویِ زمین در دعوا یِ کفر و دین باقی بگذاریم، خودمان اوج بگیریم و از بیرون، از آن بالا، به‌شان نگاهی بی‌اندازیم:
مسیحی (با کاتولیک و پروتستان و انجیلی و کواکر و گریگوری و ارتودکس آن کاری نداریم، چون این‌ها از مقوله‌یِ جنگ ِ داخلی است)، مسلمان (با سنّی و شیعه و حنفی و حنبلی و مذاهب دیگر ِ اسلام هم کاری نداریم)، بودایی (با شینتو و کنفوسیوسی و دائویی‌یِ این هم کاری نداریم ) برهمایی، زردشتی، مهری، مانوی، بت پرست، آفتاب پرست، آتش پرست، شیطان پرست، گاوپرست، یهودی… و همه با این اعتقاد که فقط مذهب من بر‌حق است.
خوب ما که رفته‌ایم از بالا نگاه می‌کنیم برای‌مان یک سوآل مطرح می‌شود:

بالاخره همه‌ی این‌ها که نمی‌توانند مذهب ِ بر‌حق باشند. عقل حکم می‌کند که فقط یکی از این همه بر‌حق باشد. منظور ِ من البته فقط یک مثال است و در مثل مناقشه نیست. و من هم در مقامی نیستم که به حق و ناحق بودن ِ این مذهب و آن مذهب حکم یا ردّ ِ حکم کنم، اما این را می‌توانم بگویم که من به صِرف ِ ادّعا یِ آن کاهن بودایی به بر‌حق بودن ِ بودیسم، محال است ایمان بیاورم، چرا؟ تنها به این دلیل ِ بسیار ساده که او مذهب‌اش به‌اش ارث رسیده و آن را بدون ِ منطق و بدون ِ حقّ ِ انتخاب پذیرفته است، پس هیچ جهتی ندارد ادعای‌اش درست باشد. بودایی‌گری‌اش را ارث برده و به این دلیل بسیار سست می‌گوید دین ِ بودا برحق است؛
پس اگر در یک خانواده‌یِ بت‌پرست متولد می‌شد و بت‌پرستی را به ارث می‌برد می‌گفت بت‌پرستی بر‌حقّ است. حتا اگر یک لحظه هم قبول کنیم که واقعاً بودیسم دین ِ برحقی است، باز حرف ِ آن بابا یاوه است.
انسان ِ ذی‌شعور فقط به چیزی اعتقاد نشان می‌دهد که خودش با تجربه‌ی منطقی‌یِ خودش به آن دست یافته باشد. با تجربه‌ی عینی، علمی، عملی، قیاسی، فلسفی، و با دخالت دادن ِ همه‌ی شرایط ِ زمانی و مکانی.
انسان یک موجود ِ متفکر ِ منطقی است و لاجَرم باید مغرورتر از آن باشد که احکام بسته‌بندی شده را بی دخالت ِ مستقیم ِ تعقّل خود بپذیرد. پذیرفتن ِ احکام و تعصب‌ورزیدن بر سر ِ آن‌ها توهین به شرف ِ انسان بودن است.
متأسفانه باید قبول کرد که ما بسیاری چیزها را پذیرفته‌ایم فقط به این جهت که یک لحظه نرفته‌ایم از بیرون، از آن بالا به آن‌ها نگاهی بی‌اندازیم.
جنگ و جدل ها یِ عقیدتی فقط بر سر ِ این راه می‌افتد که هیچ‌یک از طرفین ِ دعوا طالب رسیدن به حقیقت نیست و تنها می‌خواهد عقیده‌یِ سخیف‌اش را به کرسی بنشاند. و چنین جنگ و مرافعه‌یی درست به همین سبب حقیر و بی ارزش و اعتبار و خاله‌زنَکی، وهن آمیز و در نهایت ِ امر مأیوس‌کننده است. داریم تلفنی با ولایت صحبت می‌کنیم. طرف می‌گوید هشت ِ صبح است و من می‌گویم هشت ِ شب است و هر دو هم راست می‌گوییم. اما دعوامان می‌شود، چرا که یک‌دیگر را به دروغ‌گویی متهم می‌کنیم. او از پنجره بیرون را نگاه می‌کند و بر سر ِ من فریاد می‌زند: با این آفتابی که می‌درخشد چه‌طور به خودت اجازه می‌دهی مرا دست بی‌اندازی و دروغی به این بی‌مزه‌گی بگویی؟
من هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم و دادم در می آید که: یاللعجب! ببین حرام‌زاده چه‌جوری دارد مرا ریش‌خند می‌کند! و جنگ ِ حیدری نعمتی شروع می‌شود در صورتی که هیچ‌کدام‌مان دروغ‌گو نیستیم. فقط کوتاه‌بین‌ایم، فقط شرایط ِ یک‌دیگر را درک نمی‌کنیم، دانش و تیزبینی نداریم و شرایط زمانی و مکانی را در استنتاجات و برداشت‌های سطحی‌ئی که داریم دخالت نمی‌دهیم.
آیا این توهین به منزلت ِ انسان نیست که این چیز ِ شگفت‌انگیز، این اسباب ِ موسوم به مغز و سیستم ِ فکری، فقط و فقط بر عرصه‌یِ خاک، در تملّک ِ او ست، و آن وقت گوسفندوار به دنبال ِ احکام ِ غالباً بیمارگونه‌یی می‌افتد و این مَفکَره‌ی زیبا یِ غرورآفرین را بلااستفاده می‌گذارد و ازش آلت ِ معطّله می‌سازد؟
کوتاه کنم:
بر اعماق ِ اجتماع حرَجی نیست اگر چنین و چنان بی‌اندیشد یا چنین و چنان عمل کند، اما بر قشر ِ دانش‌آموخته‌ی نگران سرنوشت ِ خود و جامعه، بر صاحبان ِ مغزهای قادر به تفکر، حرَج است. بر آن دانش‌جو یِ محروم از آزادی که امکان ِ بحث و جست‌و‌جو به‌اش نمی دهند، حرَجی نیست، اما بر شما که از امکان ِ تفحّص و مباحثه و بِده‌بِستان ِ فکری برخوردار اید، حرج هست. به‌ویژه که شما کناره‌جویی نمی‌کنید، به‌من‌چه نمی‌گویید، مردمی کوشا یید و مسئولیت می‌پذیرید. پس بر شما است به جای جامعه‌یی که امکان ِ تفکر ِ منطقی از آن سلب شده است، عمیقاً منطقی فکر کنید. خب: پرسش ِ نگران‌کننده‌یِ من این است: شما جوان‌ها که مردمی شریف‌اید، از سرشتی ویژه‌اید، دربند ِ نام و نان نیستید، تنها سود و سلامت ِ جامعه را می‌خواهید و جان در سر ِ عقیده می‌کنید، کجا یِ کار اید؟ چه برنامه‌یی دردست دارید؟ چه می‌خواهید بکنید؟
کسی به این پرسش ِ دردناک ِ من پاسخی نداده‌است، شما به خودتان چه جوابی می‌دهید؟
اگر دل ِ کوچک‌تان نمی‌شکند، من خود بگویم. گمان کنم جواب این باشد که: چو فردا شود فکر ِ فردا کنیم.
فقط برای‌تان متأسفم!
از این سوآل هم می‌گذرم و سوآل ِ دیگری، سوآل ِ نرم‌تری مطرح می‌کنم:
فردا چه می‌باید بکنید؟ آیا شما از خود چیزی ساخته‌اید که فردا به کاری بیاید؟ با نظری انتقادی در خود نگاه کرده‌اید که ببینید زیرسازی‌یِ فرهنگی‌تان در چه حال است؟

بسیاری از فرزندان ِ ملت ِ ما که در خارج از کشور تحصیل می‌کنند، هنگام خروج از ایران به دو دلیل ِ کاملاً روشن، زیرساخت ِ فکری‌یِ سالم ندارند. نخست به این دلیل که اصولاً در سنینی نیستند که مسائل ِ فرهنگی و هویت ِ ملی برای‌شان مطرح بوده باشد یا از شرایط ِ اجتماعی‌یِ وطن‌مان آگاهی‌های لازم به دست آورده باشند، و دوم به این دلیل که اگر هم به این مسائل توجهی نشان می داده‌اند، فضا یِ سیاسی‌یِ کشور فضایی نبوده است که در آن آزادانه توانسته باشند راجع به این مسائل اندیشه و بررسی کنند. یکی این که امکان دست‌یابی به منابع ِ چنین تحقیقات و تتبّعات ِ کارسازی درمیان نبوده، دیگر این که آمارها و اطلاعاتی که در دست‌رس گذاشته می‌شود قابل ِ اعتماد نیست. به‌قولی دروغ بر سه نوع است: کوچک و بزرگ و آمار.
حتا جامعه‌شناسان ِ ما از حقایق ِ جامعه‌مان آگاهی‌های درستی ندارند.
پس کاملاً طبیعی است که غالب ِ جوانان ِ ما هنگام ِ خروج از کشور، مانند ِ تَرکه‌ی نازکی که از درختی بچینند، هیچ ریشه‌یی با خود نداشته باشند. اگر منی در این سن و سال ناگزیر به جلا یِ وطن شود، به هر حال ریشه‌های‌اش را با خود می‌آورد، اما دانشجو یِ جوان، یک قَلَمه بیش نیست. نهال ِ نازکی است که تازه از درخت بریده، در این خاک ِ غربت نشا کرده‌اند و ناگزیر ریشه‌یی که می‌گیرد از این آب و خاک است. گیرم ریشه می‌کند اما در خاکی که از او نیست. و فردا که به وطن برگردد ریشه‌یی با خود می‌برد که بدلی و قلابی است، با جغرافیای فرهنگی‌یِ ما بی‌گانه است و با آن نمی‌خواند.
من از ته ِ قلب امیدوارم در این قضاوت ِ خود یکصدوهشتاد درجه به خطا رفته باشم اما تا آن‌جا که با اجتماعات ِ دانش‌جویی‌یِ خارج ِ کشور تماس داشته‌ام و به چشم دیده‌ام، در ایشان چندان دغدغه‌یی نسبت به این موضوع ِ بسیار بسیار حسّاس احساس نکرده‌ام.
دوستان ِ بسیاری را دیده‌ام که ظاهراً محیط ِ ایرانی دارند، البته به خیال ِ خودشان. یعنی قرمه‌سبزی می‌خورند، با دمبک رِنگ ِ روحوضی می‌زنند، رقص ِ باباکرم را به رقص‌های کاباره‌یی ترجیح می‌دهند، یا اگر اعتقادات ِ مذهبی دارند، نماز می‌خوانند و روزه می‌گیرند، نسبت به چه‌گونه‌گی‌یِ ذبح ِ گوشتی که می‌خورند، حساسیت ِ فراوان نشان می‌دهند و پاره‌یی از آن‌ها اصلاً خوردن ِ گوشت را کنار می‌گذارند و اگر نشود چادر به سرکنند، با چارقد می‌سازند.
با مادرزن و برادرزن و خواهر زن و زن برادرشان زیر یک سقف زندگی می کنند و بر این گمان ِ باطل‌اند که چون سفره‌ی غذا را روی زمین می‌گسترند، فرهنگ ِ ملی‌شان را حفظ کرده‌اند و ایرانی باقی مانده‌اند. عادت را با فرهنگ اشتباه می‌کنند و خود را فریب می‌دهند، چون یادشان رفته است که آقازاده‌شان حتا زبان ِ مادری‌ش را بلد نیست و از فارسی احتمالاً فقط کلمه‌ی پدرسوخته را یاد گرفته؛ که معنی‌ش را هم نمی‌داند و تازه با لهجه‌ی آمریکایی هم چیز ِ بسیار هشَلهَفی از آب درمی‌آید!
من متأسفانه تحصیل‌کرده‌گان ِ جهان‌دیده‌ی بسیاری را دیده‌ام که از فردا یِ کشورمان هیچ دغدغه‌یی به دل ندارند.
تحصیل‌کرده‌گان زیادی را دیده‌ام که فردا چون به وطن برگردند، موجود ِ بی‌گانه‌یی خواهند بود در حد ِ یک مستشار ِ خارجی؛
بی هیچ آشنایی با فرهنگ ِ ایرانی‌یِ خود، بی هیچ آشنا یی با تاریخ ِ خود، با ادبیات ِ خود، با هنر ِ خود. موجودی تک‌بُعدی و فاقد ِ خلاقیت که در به‌ترین شرایط یک ماشین است و بس. دراین‌جا که وطن‌اش نیست، بی‌گانه است و در آن‌جا هم که وطن ِ او ست بی‌گانه.
رسیدن به درجه‌ی تخصص در فلان یا بهمان رشته به هیچ‌وجه مفهوم‌اش صاحب ِ فرهنگ شدن و هویت ِ فرهنگی یافتن نیست، و سوآل آزاردهنده‌یی که مدام برا یِ من مطرح می‌شود این است که فردا وطن ِ ما به فرد فرد ِ این جوانان ِ تحصیل‌کرده نیاز خواهد داشت، آیا فردا که این جوانان به وطن مراجعت کنند تنها لیسانس و دکترا و فوق دکترا یا گواهینامه‌ی فلان یا بهمان رشته‌ی علمی که به دست آورده‌اند برای پاسخ‌گویی به آن همه نیازهایی که داریم کافی خواهد بود؟
به آخر ِ حرف‌های‌ام رسیده‌ام، پُرچانه‌گی‌یِ من هم خسته‌تان کرده‌است، دوستان یک بار دیگر بر مطلبی که پیش از این گفتم برگردم:
انسان از یک فضا یِ مختنق که رها می‌شود با اولین احساسی که از آزادی‌یِ فکر و عقیده به او دست می‌دهد به هیجان در می‌آید، و این امری بسیار طبیعی است. احساس ِ این که انسان می‌تواند بدون ِ وحشت از تعقیب ِ مأموران ِ دست‌گاه ِ تفتیش ِ عقاید، با اعتماد و استقلال و اختیار ِ تام و تمام برای خودش عقیده و نظریه‌یی برگزیند احساسی سخت شورانگیز است. این احساس اما گاه می‌تواند باعث ِ لغزش شود. این احساس اما گاه سبب می‌شود که ما بدون ِ تفکر و تعمق، نخستین عقیده‌یی را که بر سر راه‌مان قرارگرفت بپذیریم؛ یعنی به طرزی مطلق و مجرّد، و فارغ از این اندیشه که این عقیده در شرایط اقلیمی و فرهنگی‌یِ ایران کاربردی هم دارد یا نه. من باید این احتمال را قبول کنم که فلان یا بهمان عقیده را در کمال ِ حُسن ِ نیت و منتها با چشم ِ بسته پذیرفته‌ام، پس نباید نسبت به آن تعصب ِ خشک نشان دهم. باید این احتمال را بپذیرم که شاید دیگران نیز در شرایطی مشابه ِ من، به اعتقاداتی دست یافته‌اند. پس عاقلانه نیست که با آن ها جداسری و دشمنی ساز کنم. زیرا نتیجه‌ی این تعصب‌ورزیدن و لجاج به‌خرج‌دادن چیزی جز شاخه‌شاخه شدن نیست، چیزی جز تجزیه شدن، خرد شدن، تفکیک شدن، ضربه‌پذیر شدن، هسته‌های
پراکنده‌ی ناتوان ساختن و از واقعیت‌ها پَرت ماندن نیست.
شعار «هرکه از ما نیست بر ما ست» شعار ِ احمقانه‌یی بود که اصلاً دهنده‌گان‌اش را هم خوردند. ما حق نداریم چنین طرز تفکری داشته باشیم. ما حق نداریم از تئوری‌های‌مان دگم بسازیم و به آیه‌های کتاب ِ سیاسی‌مان ایمان ِ مذهبی پیدا کنیم و تعصب ِ جاهلانه بورزیم. بر ما فرض است که چیزی را که درست انگاشته‌ایم در محیطی کاملاً دموکراتیک، در فضایی آزاد از تعصبات شرم‌آور ِ قشری، در جوی سرشار از فرزانه‌گی که در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد، با چیزهایی که دیگران درست انگاشته‌اند به محک بزنیم تا اگر ما در اشتباه افتاده‌ایم دیگران چراغ ِ راه‌مان شوند و اگر دیگران به راه ِ خطا می‌روند ما از لغزش‌شان مانع شویم.
ما به جهات ِ بی‌شمار به ایجاد ِ یک چنین فضا یِ آزادی برای بده‌بستان ِ فکری و تفاهم متقابل نیازمندیم.
۱. هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که من درست می‌اندیشم و دیگران غلط‌اند. صِرف ِ داشتن چنین اعتقاد ِ خودبینانه‌یی دلیل ِ حماقت ِ محض است.
۲. اگر احتمال ِ صحت و حقانیت ِ اندیشه‌یی برود آن اندیشه لزوماً باید تبلیغ بشود. منفرد و منزوی کردن ِ چنان اندیشه‌یی بدون ِ شک جنایت است.
۳. فرد فرد ِ ما باید بکوشیم مردمی منطقی باشیم، و چنین خصلتی جز از طریق ِ بحث و گفت و شنود با صاحبان ِ عقاید ِ دیگر، محال است فراچنگ آید.
۴. معتقدات ِ دگماتیکی که در باور ِ انسان متحجر شده‌است، تنها از طریق ِ تبادل ِ اندیشه و برخورد ِ افکار است که می‌تواند به دور افکنده شود. آن که از برخورد ِ فکری با دیگران طفره می‌رود متعصب است و تعصب جز جهالت و نادانی هیچ مفهوم ِ دیگری ندارد.
۵. حقیقت جز با اصطکاک ِ دموکراتیک ِ افکار آشکار نمی‌شود، و ما به‌ناگزیر باید مردمی باشیم که جز به حقیقت سر فرود نیاوریم و جز برای آن‌چه حقیقی و منطقی است، تقدسی قائل نشویم حتا اگر از آسمان نازل شده باشد.
وطن ِ ما فردا به افرادی با روحیاتی از این دست نیاز خواهد داشت تا نیروها بتواند یک‌کاسه بماند. و سوآل ِ من این است:
آیا از خودتان برای فردا یِ وطن فرد ِ کارآیندی می‌سازید؟
اما این سوآلی است که پاسخ‌اش فقط باید خود ِ شما را مجاب کند.

متشکرم.
(آوریل ١٩٩١ برکلی، کالیفرنیا)