غزل ۶۰ سعدی
شب ِ فراق، که داند که تا سحر چند است؟
مگر کسی که به زندان ِ عشق در بند است
گرفتم از غم ِ دل راه ِ بوستان گیرم
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است؟
پیام ِ من که رسانَد به یار ِ مِهرگُسل
که: «برشکستی و ما را هنوز پیوند است»
قسم به جان ِ تو گفتن، طریق ِ عزّت نیست؛
به خاک ِ پای تو! و آن هم عظیمسوگند است
که: با شکستن ِ پیمان و برگرفتن ِ دل
هنوز دیده به دیدار ت آرزومند است
بیا! که بر سر ِ کویات بساط ِ چهرهیِ ما ست
به جایِ خاک که در زیر ِ پایات افکنده ست
خیال ِ رویِ تو بیخ ِ امید بنشانده ست
بلایِ عشق ِ تو بنیاد ِ صبر برکَنده ست
عجب در آن که تو مجموع و؛ گر قیاس کنی
به زیر ِ هر خَم ِ مویات دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی،
گمان برند که پیراهنات گُلآکند است
زِ دسترفته نه تنها من ام در این سودا
چه دستها که زِ دست ِ تو بر خداوند است
فراق ِ یار که پیش ِ تو کاهبرگی نیست
بیا و بر دل ِ من بین! که کوه ِ الوند است
زِ ضعف، طاقت ِ آهام نماند و ترسم خَلق
گمان برند که سعدی زِ دوست خرسند است
غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
وزن:
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
sa bee fe raa q(e) na daa nad ke taa sa har cad das t
ma gar ka sii ke be zen daa ne aes q(e) dar ban das t
Trackbacks/Pingbacks