غزل ۶۶ سعدی
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند، سیاه است و سپید
یا سپیدی زِ سیاهی بشناسد بصَر است
هر که در آتش ِ عشقاش نبوَد طاقت ِ سوز
گو به نزدیک مرو! کآفت ِ پروانه پر است
گر من از دوست بنالم، نفسام صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است
آدمیصورت اگر دفع کُنَد شهوت ِ نفس
آدمیخوی شود و ر نه همان جانور است
شربت از دست ِ دلآرام، چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست! که مستسقی از آن تشنهتر است
من خود از عشق ِ لبات فهم ِ سخن مینکُنم
هرچ از آن تلختر م گر تو بگویی شکر است
و ر به تیغام بزنی، با تو مرا خصمی نیست
خصم ِ آن ام که میان ِ من و تیغات سپر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند ِ پایی که به دست ِ تو بوَد تاج ِ سر است
دست ِ سعدی به جفا نگسلد از دامن ِ دوست
تَرک ِ لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
وزن:
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
har ka sii raa na ta van gof t(e) ke saa heb na za ras t
aes q(e) baa zii de ga roo naf s(e) pa ras tii de ga ras t
شعر بسیار زیبایی است.