غزل ۱۱۰ سعدی

هر چه در رویِ تو گویند به زیبایی، هست

و آن چه در چشم ِ تو، از شوخی و رعنایی، هست

 

سروها دیدم در باغ و تأمّل کردم؛

قامتی نیست که چون تو به دل‌آرایی هست

 

ای که مانند ِ تو بلبل به سخن‌دانی نیست،

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست

 

نه تو را از من ِ مسکین، نه گُل ِ خندان را

خبر از مشغله‌یِ بلبل ِ سودایی هست

 

راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

صبر نیک است کسی را که توانایی هست

 

هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد؟

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست

 

خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر

هر که او را خبر از شُنعت و رسوایی هست

 

آن نه تنها ست که با یاد ِ تو انسی دارد

تا نگویی که مرا طاقت ِ تنهایی هست

 

همه را دیده به روی‌ات نگران است؛ ولیک

همه‌کس را نتوان گفت که بینایی هست

 

گفته بودی همه زرق اند و فریب اند و فسوس

سعدی آن نیست؛ ولیکن چو تو فرمایی، هست

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

 

har ce dar roo ye to goo yan d(e) be zii baa yii has t

van ce dar cas me to eaz soo xi yo rae naa yii has t