غزل ۴۵ سعدی

خوش می‌رود این پسر که برخاست

سروی ست چنین که می‌رود راست

 

ابرو ش کمان ِ قتل ِ عاشق

گیسو ش کمند ِ عقل ِ دانا ست

 

بالای چنین، اگر در اسلام

گویند که هست؛ زیر و بالا ست

 

ای آتش ِ خرمن ِ عزیزان!

بنشین! که هزار فتنه برخاست

 

بی جُرم بکُش! که بنده مملوک

بی شرع بِبَر! که خانه یغما ست

 

درد ت بکَشم که درد دارو ست

خار ت بخورم که خار خُرما ست

 

انگشت‌نمایِ خلق بودن

زشت است ولیک با تو زیبا ست

 

باید که سلامت ِ تو باشد

سهل است ملامتی که بر ما ست

 

جان در قدم ِ تو ریخت سعدی

و این منزلت از خدای می‌خواست

 

خواهی که دگر حیات یابد،

یک بار بگو که کُشته‌ی ما ست

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

مفعولُ مفاعلن فعولن

xos mii ra va din pe sar ke bar xaa st

sar vii s(e) co nin ke mii ra vad raa st