غزل ۶۳ سعدی
از هر چه میرود، سخن ِ دوست خوشتر است
پیغام ِ آشنا نفس ِ روحپرور است
هرگز وجود ِ حاضر ِ غایب شنیدهای؟
من در میان ِ جمع و دلام جایِ دیگر است
شاهد که در میان نبوَد، شمع گو: بمیر!
چون هست، اگر چراغ نباشد منوَّر است
ابنایِ روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ ِ زندهدلان، کویِ دلبر است
جان میروم که در قدم اندازماش زِ شوق
درماندهام هنوز که نُزلی محقَّر است
کاش آن به خشم رفتهیِ ما، آشتیکنان
بازآمدی! که دیدهیِ مشتاق بر در است
جانا! دلام چو عود بر آتش بسوختی
و این دَم که میزنم زِ غمات دود ِ مجمر است
شبهای بی تو ام شب ِ گور است در خیال
و ر بی تو بامداد کنم، روز ِ محشر است
گیسو ت عنبرینهیِ گردن تمام بود
معشوق ِ خوبروی چه محتاج ِ زیور است
سعدی خیال ِ بیهُده بستی امید ِ وصل
هجر ت بکُشت و وصل هنوز ت مصوَّر است
زنهار از این امید ِ دراز ت که در دل است
هیهات از این خیال ِ مُحالات که در سر است
غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
وزن:
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن
یا
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فعل
eaz har ce mii ra vad so xa nee doo s(e) xos ta ras t
pey qaa me eaa se naa na fa see roo h(e) par va ras t
Trackbacks/Pingbacks