غزل ۷ سعدی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
باری به چشم ِ احسان در حال ِ ما نظر کن
کاز خوان ِ پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان ِ حضرت،
حکماش رسد؛ ولیکن حدّی بوَد جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم، آنگه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک ِ من گیا را
حال ِ نیازمندی در وصف مینیاید
آنگه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان ِ شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش ِ بینوا را!
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار ِ آشنا را
نه مُلک ِ پادشا را در چشم ِ خوبرویان
وقعی ست ای برادر! نه زُهد ِ پارسا را
ای کاش برفتادی برقع زِ رویِ لیلی
تا مدّعی نماندی مجنون ِ مبتلا را
سعدی! قلم به سختی رفته ست و نیکبختی
پس هر چه پیشات آید، گردن بِنه قضا را
غزل با صدای سهیل قاسمی
شرح سطر به سطر
ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت، یارا! گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
شکیب: صبر و تحمل
حد: اندازه، مقدار
ای یار! اشتیاق و صبوری من به تو (در دوری از تو) از حد گذشت اگر تو صبر و تحمل داری، من طاقت و توان تحمل (دوری) ندارم.
باری به چشم ِ احسان در حالِ ما نظر کن کز خوان ِ پادشاهان راحت بُوَد گدا را
باری:
۱- یک بار
۲- ای کاش، حداقل، در هر صورت
احسان: نیکوکاری
خوان: سفره، ضیافت
چشم ، نظر کردن تناسب
پادشاه ، گدا تضاد
معشوق به پادشاه تشبیه شده
عاشق به گدا تشبیه شده
ای کاش که از روی کَرم و نیکوکاری هم که شده حداقل یکبار در حال ما نظری میافکندی چرا که از ضیافت پادشاه برای گدا راحتی و آسایش وجود دارد.
سلطان که خشم گیرد بر بندگان ِ حضرت حُکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا را
حضرت: درگاه
حکم: فرمان صادر شده
سلطان ، بندگان تضاد
حکم ، حد تناسب
معشوق به سلطانی تشبیه شده که بر عاشق جفا میکند.
سلطان اگر بر بندگان درگاهاش خشم گیرد، فرمان او قابل اجرا است، اما برای ستم کردن هم حد و اندازهای وجود دارد.
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
بقا: ادامهی زندگی
زندگانی: حیات، زنده بودن
من بدون تو، برای خودم زنده بودن را نمیپسندم چرا که بدون دوستان، ادامهی زندگی همراه با آسایش و راحتی نیست.
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک ِ من گیا را
آب: مجاز از اشک
خاک: تربت
تشنه ، آب دادن ، گیاه تناسب
وقتی که تشنه لب (محروم از تو) جان دادم دیگر چه سودی دارد که از دو چشمت اشک سرازیر شود و بر تربت من گیاهان را آبیاری کند.
حال ِ نیازمندی در وصف مینیاید آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
ماجرا: شرح حال، سرگذشت
نیازمندی: احتیاج، حاجتمندی
حال نیازمندی من (به تو) قابل توصیف نیست، آنگاه که بازگردی شرح حال را بازگو میکنیم.
بازآ و جان ِ شیرین از من ستان به خدمت دیگر چه برگ باشد درویش ِ بینوا را
برگ: ساز و نوا، چیزی کم بها
خدمت: هدیه
درویش: فقیر
برگرد و جان شیرین من را به عنوان هدیه بگیر، درویش بینوا چیز دیگری جز جان ناقابلش ندارد.
یا رب! تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندان که بازبیند دیدار ِ آشنا را
آشنا در مصرع اول: عاشق
آشنا در مصرع دوم: معشوق
مهلت: فرصت
دیدار: چهره، رخسار
ای خدا! تو به عاشق فرصت و سلامتی بده آنقدر که بتواند چهرهی معشوق را دوباره ببیند.
نه مُلک ِ پادشا را در چشم ِ خوبرویان وقعیست ای برادر! نه زهد ِ پارسا را
وقع: اهمیت، قدر و منزلت
خوبرویان: زیبارویان
مُلک: سرزمین، مملکت
پارسا: پرهیزگار
ای برادر! در نظر زیبارویان نه زهد پارسا و نه مملکت و قلمرو پادشاه، هیچ کدام اهمیتی ندارد.
ای کاش برفتادی بُرقَع ز روی لیلی تا مدعی نماندی مجنون ِ مبتلا را
برقع: روبند
مدعی: دعوی کننده، شاکی، ملامتگر
مبتلا: گرفتار
لیلی ، مجنون تناسب
ای کاش که روبند از چهرهی لیلی (معشوق) میافتاد تا برای عاشق مجنون و گرفتار در عشق او، مدعی باقی نمیماند.
سعدی! قلم به سختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
نیکبختی: سعادت
گردن نهادن: تسلیم شدن
قضا: تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود.
قلم: هرچیزی که با آن نویسند
قلم رفتن: رقم زدن، حکم کردن
ای سعدی! در تقدیر تو به سعادت رسیدن همراه با سختی کشیدن، رقم زده شده است، پس هر چیزی که برایت پیش آید تسلیم قضا و حکم الهی باش.
وزن:
مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فاعلاتن
یا
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
تقطیع:
mos taa gi ioo sa boo rii eaz had go zas t(e) yaa raa
gar too se kii b(e) daa rii taa qat na man d(e) maa raa
Trackbacks/Pingbacks