غزل ۳۱ سعدی

چه فتنه بود که حُسن ِ تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

 

بلایِ غمزه‌یِ نامهربان ِ خون‌خوار ت

چه خون که در دل ِ یاران ِ مهربان انداخت

 

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث ِ تو در میان انداخت

 

نه باغ ماند و نه بستان؛ که سرو ِ قامت ِ تو

بِرُست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

 

تو دوستی کن و از دیده مفکن‌ام زنهار!

که دشمن‌ام زِ برایِ تو در زبان انداخت

 

به چشم‌های تو! ک‌آن چشم ک‌از تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه ِ آسمان انداخت

 

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی ِ جانان برَفت و جان انداخت

غزل سعدی با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

وزن:

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

ce fet ne boo d(e) ke hos nee to dar ja haa nan daa xt
(ce fet ne boo d(e) ke hos nee to dar ja han ean daa xt)

ke yek da maz to na zar bar ne mii ta vaa nan daa xt