غزل ۱۶ مولوی ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران...
غزل ۱۵ مولوی ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را ...
غزل ۱۴ مولوی ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا...
غزل ۱۳ مولوی ای باد ِ بیآرام ِ ما! با گُل بگو پیغام ِ ما کای گُل! گُریز اندر شکَر چون گشتی از گلشن جدا ای گل! زِ اصل ِ شکّری! تو با شکر لایقتری شکّر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا رخ بر رخ ِ شکّر بِنهْ لذّت بگیر و بو بِدهْ در دولت ِ شکّر،...
غزل ۱۲ مولوی ای نوبهار ِ عاشقان! داری خبر از یار ِ ما؟ ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها ای بادهایِ خوشنفس! عشّاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا، آخر کجا بودی کجا ای فتنهیِ روم و حبَش! حیران شدم؛ کاین بویِ خوش پیراهن ِ یوسف بوَد؟ یا خود...
غزل ۱۱ مولوی ای طوطی ِ عیسیٰ نفَس؛ و ای بلبل ِ شیریننوا هین! زُهره را کالیوه کُن ز آن نغمههایِ جانفَزا دعوییِ خوبی کن! بیا! تا صد عدو و آشنا با چهرهئی چون زعفران با چشم ِ تَر آید گوا غم جمله را نالان کُنَد، تا مرد و زن افغان کند که داد دهْ ما را زِ...