غزل ۵ سعدی

شب ِ فراق نخواهم دواج ِ دیبا را

که شب دراز بوَد خواب‌گاه ِ تنها را

 

زِ دست رفتن ِ دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نمانده ست ناشکیبا را

 

گر ش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بوَد که ملامت کنی زلیخا را

 

چنین جوان که تویی، برقعی فروآویز!

و گر نه دل برود پیر ِ پای بر جا را

 

تو آن درخت ِ گُلی ک‌اعتدال ِ قامت ِ تو

ببُرد قیمت ِ سرو ِ بلندبالا را

 

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسّر نمی‌شود ما را

 

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فَرقَدین و نگه می‌کنم ثریّا را

 

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود، تا روز

نظر به روی تو، کوری ِ چشم ِ اعدا را

 

من از تو پیش ِ که نالم؟ که در شریعت ِ عشق

مُعاف ِ دوست بدارند قتل ِ عمدا را

 

تو هم‌چنان دل شهری به غمزه‌ئی ببَری

که بندگان ِ بنی‌سعد، خوان ِ یغما را

 

در این روش که تویی، بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی؛ ولی مکُن! یارا!

غزل با صدای سهیل قاسمی

شرح سطر به سطر

ستیغ ادعایی در جامع و مانع بودن شرح سطر به سطر ندارد و شرح ها ممکن است به مرور تغییر کنند یا تکمیل شوند.

شب ِ فِراق نخواهم دواج ِ دیبا را که شب دراز بُوَد خوابگاه ِ تنها را

دواج: لحاف

دیبا: پارچه‌ی ابریشمین رنگی

خوابگاه: رختخواب، جای خواب

 

دواج ، خوابگاه تناسب

 

در شب دوری (از یار) لحاف ابریشمین نمی‌خواهم چرا که در بستر عاشق تنها (که بی‌خواب شده است)، شب طولانی می‌گذرد.

ز دست رفتن ِ دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را

ناشکیبا: بی‌صبر و قرار

احتمال: بردباری کردن

از دست رفتن: بی‌اختیار شدن، هلاک شدن

 

دیوانه ، عاقل تضاد

 

عاقلان بی‌اختیاری و نابودی عاشق دیوانه را درک می‌کنند چرا که برای عاشق دلباخته صبر و قراری باقی نمانده است.

گَرَش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بُوَد که ملامت کنی زلیخا را

زلیخا: نام همسر عزیز مصر که شیفته‌ی زیبایی یوسف (ع) شد.

ترنج: نام میوه‌ای از مرکبات

 

تلمیح به داستان حضرت یوسف که زنان زلیخا را به خاطر عشق ورزیدن به یوسف نکوهش می‌کردند و او مهمانی ترتیب داد، یوسف در مهمانی زلیخا حضور یافت و آن زنان چنان شیفته‌ی زیبایی یوسف شدند که به جای ترنجی که در دست داشتند، دست خود را بریدند.

 

اگر یوسف را ببینی و دستت را از ترنج تشخیص بدهی و آن را نبُری، آنگاه می‌توانی زلیخا را در عشق به یوسف سرزنش کنی.

چنین جوان که تویی بُرقَعی فروآویز و گر نه دل برود پیر ِ پای برجا را

برقع: روبنده

پای برجا: استوار

 

جوان ، پیر تضاد

 

آنقدری که جوان و زیبا هستی بر چهره‌ات روبنده‌ای بیاویز وگرنه حتی دل پیر که مقاوم است را می‌بری (چه رسد به دل من)

تو آن درخت گلی کِاعتدال قامت تو بِبُرد قیمت ِ سرو ِ بلندبالا را

قیمت: ارزش و اعتبار

اعتدال: تناسب

 

قیمت ، قامت جناس

درخت ، گل ، سرو تناسب

 

تو مانند آن درختی هستی که (گل می‌دهد در مقابل سرو که مثمر نیست و) تناسب اندام و قد تو ارزش سرو بلندقامت را برد (بی‌اعتبار کرد).

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم که بی تو عیش میّسر نمی‌شود ما را

میسر شدن: ممکن شدن

عیش:

۱- خوشی

۲- زندگی

 

از این به بعد هرچه تو بگویی من مخالفتی ندارم چرا که زندگی/خوشی بدون تو برایم ممکن نیست.

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب چو فَرقَدین و نگه می‌کنم ثریا را

فرقدین: نام دو ستاره که بر سینه‌ی دب اصغر قرار گرفته‌اند، دوبرادران

 

ثریا: خوشه‌ی پروین، هفت خواهران

دو چشم عاشق به فرقدین تشبیه شده

 

معشوق به ثریا تشبیه شده

 

هرشب با چشمان باز به تو می‌نگرم، مانند دو ستاره‌ی فرقدین که در مقابل خوشه‌ی پروین قرار گرفته‌اند و گویی به آنها خیره شده‌اند.

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بُوَد تا روز نظر به روی تو کوری ِ چشم ِ اَعدا را

اعدا: جمع عدو، دشمنان

نظر: نگاه

 

شمع:

۱- شمع افروخته

۲- یار، شمع انجمن

 

روی ، چشم تناسب

شمع ، جمع جناس

شب ، روز تضاد

 

چه خوش است اگر در شبی، میان جمعی در کنار شمعی/با شمع افروخته باشم و تا روز به کوری چشم دشمنان به تو بنگرم.

من از تو پیش ِ که نالم که در شریعت ِ عشق معاف ِ دوست بدارند قتل ِ عمدا را

شریعت: دین، شرع

معاف: بخشیده شده

 

من از تو پیش چه کسی شکایت کنم چه را که (مجازات قتل عمد در شریعت اسلام، حکم قصاص دارد اما) در شریعت عشق، معشوق (قاتل) بخشیده می‌شود.

تو همچنان دل ِ شهری به غمزه‌ای بِبَری که بندگان ِ بنی سعد، خوان ِ یغما را

بنی سعد:

۱- ابوبکر بن سعد، ممدوح سعدی

۲- نام قبیله‌ای از عرب

 

بندگان: خدمتکاران

خوان: سفره

خوان یغما: سفره‌ای که برای عموم مردم بگسترانند و صلای عام دهند.

یغما: غارت، چپاول

غمزه: اشارات چشم و ابرو

 

تو با اشارات چشم و ابروی خود دلهای زیادی را به غارت می‌بری همانطوری که خدمتکاران بنی سعد خوان یغما را غارت می‌کنند.

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی جفا و جور توانی ولی مکن، یارا!

جفا: آزردن، بی‌مهری کردن

جور: ستم کردن

روش: شیوه‌گری، طنازی

 

با این روش دلبری که تو بلدی بر هزاران عاشق مانند سعدی می توانی جفا و جور کنی، اما ای یار! این کار را نکن!

وزن:

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

 

تقطیع:

aa gar to faa re gi yaz haa le doo s(e) tan yaa raa
fa raa ga taz to mo yas sar ne mii sa vad maa raa