غزل ۱۹۱ سعدی کی برُست این گُل ِ خندان و چنین زیبا شد آخر این غورهیِ نوخاسته چون حلوا شد؟ دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین بلبل ِ خوشسخن و طوطی ِ شکّرخا شد که درآموختاش این لطف و بلاغت کآنروز مردم از عقل بهدر بُرد که او دانا شد شاخکی...
غزل ۱۹۰ سعدی از این تعلّق ِ بیهوده تا به من چه رسد؟ و ز آن که خون ِ دلام ریخت؛ تا به تن چه رسد به گَرد ِ پایِ سمند ش نمیرسد مشتاق که دستبوس کُنَد؛ تا بدان دهن چه رسد! همه خطای من است این که میرود بر من زِ دست ِ خویشتنام؛ تا به خویشتن چه رسد ...
غزل ۱۸۹ سعدی آه اگر دست ِ دل ِ من به تمنّا نرسد! یا دل از چنبر ِ عشق ِ تو به من وا نرسد غم ِ هجران بهسَویَّتتر از این قسمت کن! کاین همه درد به جان ِ من ِ تنها نرسد سروبالای مَنا! گر به چمن برگذری سرو ِ بالایِ تو را سرو به بالا نرسد چون تویی را،...
غزل ۱۸۸ سعدی به حدیث دَر نیایی، که لبات شکر نریزد نَچَمی، که شاخ ِ طوبی، به ستیزه، بر نریزد هوس ِ تو هیچ طبعی نپَزَد که سَر نَبازد زِ پی ِ تو هیچ مرغی نپرد که پَر نریزد دلام، از غمات، زمانی نتواند ار ننالد مژه یکدم آب ِ حسرت نشکیبد ار نریزد که...
غزل ۱۸۷ سعدی هشیار کسی باید کاز عشق بپرهیزد و این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد آنکس که دلی دارد آراستهیِ معنی گر هر دو جهان باشد، در پایِ یکی ریزد گر سیل ِ عِقاب آید، شوریده نیَندیشد و ر تیر ِ بلا بارَد، دیوانه نپرهیزد آخر نه من ام تنها در...
غزل ۱۸۶ سعدی بگذشت و باز م آتش در خرمن ِ سکون زد دریای آتشینام در دیده موج ِ خون زد خود کرده بود غارت عشقاش حوالی ِ دل باز م به یک شبیخون بر مُلک ِ اندرون زد دیدار ِ دلفروز ش در پایام ارغوان ریخت گفتار ِ جانفَزایاش در گوشام ارغنون زد ...