غزل ۲۰۳ سعدی تو را نادیدن ِ ما غم نباشد که در خیلات بهْ از ما کم نباشد من از دست ِ تو در عالَم نهم روی ولیکن چون تو در عالَم نباشد عجب گر در چمن برپای خیزی، که سرو ِ راست پیشات خَم نباشد مبادا در جهان دلتنگرویی که رویات بیند و خرّم نباشد...
غزل ۱۶ مولوی ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا رخ زعفران...
غزل ۱۵ مولوی ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را ...
غزل ۱۴ مولوی ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا...
غزل ۲۰۲ سعدی جَنگ از طرَف ِ دوست، دلآزار نباشد یاری که تحمّل نکُنَد، یار نباشد گر بانگ برآید که: سَری در قدمی رفت، بسیار مگویید! که بسیار نباشد آن بار که گردون نکَشد؛ یار ِ سبکروح گر بر دل ِ عشّاق نهد، بار نباشد تا رنج تحمّل نکنی، گنج نبینی تا...
غزل ۲۰۱ سعدی آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعی اندر پس ِ دیوار نباشد آن بر سَر ِ گنج است که چون نقطه به کُنجی بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد ای دوست! برآور دری از خلق به رویام تا هیچکسام واقف ِ اَسرار نباشد می خواهم و معشوق و زمینی و...